باوند بهپور: این یکی از آثار محصص است که دیگر در اختیار نداریم، در همان ابعادی که غالباً بومهایش را انتخاب میکرد. تنی چند از نویسندگانی که در این پروندهی محصص نوشتهاند خشم گرفتهاند که چرا محصص تعدادی از آثارش را از میان برد؛ انگار که در این کار محق نبود. انگار سی سال آزگار کسی اهمیتی میداد که او زنده است یا نیست، ایران آمده است یا نیامده، و اگر آمده هنرش به چه کار میآید. به همان شیوهای به او حق نمیدهند که به صادق هدایت که خود را کشت یا آثار سالهای پایانی عمرش را سوزاند. اما محصص، خود آمده بود و آثارش را به ایران آورده بود که شاید قدر بدانند و صرفاً پس از سرخوردگی از امکان ارائه و نگهداری آثارش بود که آنها را—در ایران—از بین برد. و حالا گیرم که برجا بودند، کدام دورنمایی از اینکه حتا سالها بعد کسی بتواند آثارش را در ایران به نمایش بگذارد؟ اگر ویژگی آثارش این است که بیننده را به خود او نشان میدهد (در بالای تابلویی نوشته بود: «تماشاچی، این تویی») و اگر بیننده خودش به اختیار خود نگاه را از این آثار برگردانده باشد، آنوقت چه نیازی به آثارش هست؟ که زینتبخش انبار فلان مجموعهدار ایرانی دبی باشد؟ میگفت که آثارش برای بالای سر بخاری نیست. لابد به این نتیجه رسیده بود که جایشان درون بخاری است.
این نقاشیها از ابتدا قرار بود پاسخی به وهن جهان باشد. از میان بردنشان را توهین بهتری به مخاطب دانسته بود. در نامه ۳ آوریل ۱۹۹۱ (۱۴ فروردین ۱۳۷۰) به احمدرضا احمدی مینویسد: «از قرار، در این دنیا تنها من هستم که بیلاخ میدهم.» دو رژیم با آلت فلوتنواز او مشکل داشتند. اصرار داشت که آن فلوت را بدون آن آلت نشان نمیدهد. و میخندید که میتواند آن را ببرد و در یک سینی پیش پای مجسمه بگذارد. خندهی هولناکی که پاسخ بهتری است از هر کنش بصری به روزگار او و بهترین میراث فرهنگی: «کار بگذارم برای مردهخور؟ هیچوقت!» به این تابلوی سفید نگاه کنید! چیزی از دست نرفته. همهی آنچه باید ببینید در آن هست.