.
زهرا جعفرپور: تصاویر زیر تصویرگریهای بهمن محصص است برای اشعار نیما یوشیج که در این کتاب به چاپ رسیده: «دنیا خانهی من است» (منتخبی از شعر و نثرِ نیما یوشیج، به مناسبت یکصدمین سال تولد نیما یوشیج)؛ انتخاب، نسخهبرداری و تدوین: سیروس طاهباز همراه با نقاشیهای بهمن محصص؛ مرکز انتشارات کمیسیون ملی ایران در یونسکو؛ چاپ اول ۱۳۷۵.
از یادداشتِ گردآورنده: « … این کتاب مزین به آثار نقاشی هنرمند گرامی معاصر بهمن محصص است که نخستینبار است منتشر میشود. این نقاشیها علاوه بر ارزش ذاتی، دارای ارزش تاریخی نیز هست، چرا که تصویر نیما در سال ۱۳۳۱ مستقیماً از روی چهرهی نیما کشیده شده است و تصویرهای شعرها هم، که مربوط به سال ۱۳۳۸ است، احتمالاً به نظر خود نیما رسیده است.»
نقاشیهای محصص در آخر کتاب و روی کاغذِ گلاسه چاپ شده است. بهمن محصص نام اشعاری را که تصویرگری کرده در زیر هر تصویر آورده. این اشعار را یافتهایم و در اینجا در کنار تصاویر گذاشتهایم که به نوبهی خود «متن و تصویر»ند حتا بدون شرح.
.
مرغ مجسمه
مرغی نشسته بر سرِ بامِ سرای ما،
مرغی دگر نهفته به روی درختِ کاج
میخواند این، به شوری، گویی برای ما،
خاموشیای ست آن یک، دودی به روی عاج.
نه چشمها گشاده از او بال از او نه وا،
سر تا به پای خشکی با جای و بیتکان.
منقارهایش آتش، پرهای او طلا،
شکل از مجسمه به نظر مینماید آن.
وین مرغ دیگر، آن که همه کارش خواندن است،
از پای تا به سر همه میلرزد او به تن.
نه رغبتش به سایهی آن کاج ماندن است
نه طاقتش به رَستن از آن جای دلشکن.
لیکن بر آن دو چون بری آرامتر نگاه
خواننده مردهایست، نه چیز دگر جز این،
مرغی که مینماید خشکی به جایگاه
سرزندهایست با کشش زندگی قرین.
مرغی نشسته بر سر بام سرای ما
مبهم حکایت عجبی ساز میدهد.
از ما برستهایست ولی در هوای ما
بر ما در این حکایت، آواز میدهد.
دی ۱۳۱۸
.
.
.
.
————————————————————————————————————-
اندوهناک شب
هنگام شب که سایهی هرچیز زیر و روست
دریای منقلب
در موج خود فروست،
هر سایهای رمیده به کنجی خزیده است،
سوی شتابهای گریزندگانِ موج
بنهفته سایهای
سر بر کشیده ز راهی.
این سایه، از رهش
بر سایههای دیگرِ ساحل نگاه نیست.
او را، اگرچه پیدا یک جایگاه نیست،
با هر شتاب موجش باشد شتابها.
او میشکافد این ره را کاندر آن
بس سایهاند گریزان،
خم میشود به ساحل آشوب.
او انحنای این تنِ خشک است از فلج
آنجا، میان دورترین سایههای دور،
جا میگزیند
دیده به ره نهفته نشیند.
در این زمان
بر سوی ماندههای ساحل خاموش
موجی شکسته میکند آرامتر عبور.
کوبیده موجهای وزینتر
افکنده موجهای گریزان ز راه دور
بر کرده از درونِ موجِ دگر سر.
او گوش بسته بر سوی موج و از آن نهان
میکاودش دو چشم.
آیا به خلوتی که کسی نیستش سکون،
و اشکالِ این جهان
باشند اندر آن
لرزان و واژگون،
شوریدگان این شبِ تاریک را ره است؟
آیا کسان که زنده ولی زندگانشان
از بهر زندگی
راهی ندادهاند،
وین زندگان به دیدهی آنان چو مردهاند،
در خلوتِ شبان مشوّش،
با زندگانِ دیگرشان هست زندگی؟
این راست است، زندگی اینسان پلید نیست
پایانِ این شب
چیزی بهغیرِ روشنِ روزِ سفید نیست،
وآنجا کسانِ دیگر هستند کان کسان
از چشم مردمان
دارند رخ نهان،
با حرفهایشان همه مردم نه آشناست؟
گویند روی ساحل خلوتگهان دور
ناجور مردمی
دارند زیست
کآنان نه از تکاپوی خود خسته میشوند
و پوستهای پای آنها
از زهر خارهای «کراد»
آزرده نیست.
آنجا چو موجهای سبک خیز
آرام و خوش گذشته همه چیز.
مانند ما طبیعت،
نگرفتهست راهِ کجی پیش.
هر جانور
باشد به میل خود
بهرهور.
این گفتهها و لیک سراسر درست نیست
در خلوتی چنان هم
هر دم گل سفید که مانند روی گل
بگشاده است روی،
با شب فسانهگوست.
مرغ طرب، فتاده به تشویش،
با رنجهای دگرگون
هر دم به گفتگوست.
او باز میکند
بالی به رنگِ خون
و افسرده مینشیند
برسنگ واژگون.
چون ماه خنده میزند از دور روی موج
درخرُدههای خندهی او یافتهست اوج.
موجی نحیفتر
آن سایهي دویده به ساحل
گم گشته است و رفته به راهی.
تنها به جاست بر سرِ سنگی،
بر جای او،
اندوهناک شب.
موجی رسیده فکر جهان را به هم زده
بر هر چه داشت هستی رنگ عدم زده
اندوهناک شب.
با موی دلربایش بر جای او
میلاش نه تا که ره سپرد
هیچاش نه یک هوس که بخندد
تنها نشسته در کششِ این شبِ دراز
وز چشم اشک خود سترد
او از نبودِ گمشدگان
افسوس میخورد،
این سهمگین دریدهی موج عبوس را
افسرده مینگرد.
در زیر اشک خود همه جا را
بیند به لرزه تن
پندارد اینکه کارِ همه سایهها چو او
باشد گریستن.
از هرکنارِ او
سنگی گسیخته
شکلی به ره گریخته.
خاموشهای لرزان،
مست از نوای او،
استادهاند حیران،
از هر صدای او.
خاکسترِ هوا
بنشانده جغد را زِ بَرِ شاخههای خشک
وآویخته به سقف کبود
عنکبوتِ رنگ.
آبان ۱۳۱۹
جغدی پیر
هیس! مبادا سخنی، جوی آرام
از برِ درّه بغلتید و برفت
آفتاب از نگهش سرد به خاک
پرشی کرد و برنجید برفت.
درهمه جنگِل مغموم دگر
نیست زیبا صنمان را خبری.
دلربایی ز پی استهزا
خندهای کرد و پس آنگه گذری.
این زمان بالاش درخونش فرو
جغد بر سنگ نشسته است خموش
هیس! مبادا سخنی، جغدی پیر
پای در قیر به ره دارد گوش.
.
.
.
.
.
.
.
.
————————————————————————————————————-
آقا توکا
به روی در، به روی پنجرهها،
به روی تختههای بام، درهر لحظهی مقهور رفته؛ باد میکوید،
نه از او پیکری در راه پیدا.
نیاسوده دمی برجا، خروشان است دریا؛
و در قعر نگاه امواج او تصویر میبندند.
هم از آنگونه کان میبود،
ز مرَدی در درونِ پنجره بر میشود آوا:
«دو دوک دوکا! آقا توکا! چه کارت بود با من؟»
دراین تاریک دل شب، نه زو برجای خود چیزی قرارش.
«درون جادّه کس نیست پیدا.
پریشان ست افرا،»گفت توکا
«به رویم پنجرهات را باز بگذار
به دل دارم دمی با تو بمانم
به دل دارم برای تو بخوانم.»
ز مَردی در درون پنجره مانده است ناپیدا نشانه.
فتاده سایهاش درگردش مهتاب، نامعلوم از چه سوی، بردیوار؛
وز او هر حرف میماند صدای موج را، از موج،
ولیک از هیبت دریا.
«چهگونه دوستان من گریزاناند از من!» گفت توکا
«شب تاریک را بار درون وهم است یا رؤیای سنگینیست!»
وبا مردی درون پنجره بار دگر برداشت آوا:
«به چشمان اشک ریزاناند طفلان.
منم بگریخته از گرم زندانی که با من بود،
کنون مانند سرما درد با من گشته لذتناک
به رویم پنجرهات را باز بگذار،
به دل دارم دمی با تو بمانم.
به دل دارم برای تو بخوانم.»
ز مردی در درون پنجره آوا ز راه دور میآید:
«دو دوک دوکا، آقا توکا!
همه رفتهاند، روی از ما بپوشیده،
فسانه شد نشان انس هر بسیار جوشیده
گذشته سالیان بر ما.
نشانده بارها گل شاخهیتر جسته از سرما
اگرخوب این، وگر ناخوب
سفارشهای مرگاند این خطوط تهنشسته،
به چهر رهگذر مردم که پیری مینهدشان دل شکسته.
دلات نگرفت از خواندن؟
از آن جانات نیامد سیر؟»
درآن سودا که خوانا بود، توکا باز میخواند
و مردی در درون پنجره آواش با توکا سخن میگفت:
«به آن شیوه که در میل تو آن میبود
پیات بگرفته نوخیزان به راه دور میخوانند،
بر اندازه که میدانند.
به جا در بستر خارت، که بر امّید تر دامن گل روز بهارانی،
فسرده غنچهای حتا نخواهی دید و این دانی.
به دل ای خسته آیا هست
هنوزت رغبت خواندن؟»
ولی توکاست خوانا.
هم از آنگونه کاوّل برمیآید باز
ز مردی در درون پنجره آوا.
به روی در، به روی پنجرهها،
به روی تختههای بام، درهر لحظهی مقهور رفته؛ باد میکوبد
نه ازاو پیکری در راه پیدا.
نیاسوده دمی بر جا، خروشان است دریا؛
و در قعر نگاه امواج او تصویر میبندند.
۲۰ اردیبهشت ۱۳۲۷
————————————————————————————————————-
خروس میخواند
قوقولی قو! خروس میخواند
ازدرون نهفت خلوتِ ده،
از نشیب رهی که چون رگ خشک،
درتن مردگان دواند خون.
میتَند بر جدار سرد سحر
میتراود به هرسوي هامون.
با نوایش از او ره آمد پُر
مژده میآورد به گوش آزاد
مینماید رهش به آبادان
کاروان را در این خرابآباد.
نرم میآید
گرم میخواند
بال میکوبد
پر میافشاند.
گوش بر زنگ کاروان صداش
دل بر آوای نغز او بسته است.
قوقولی قو! بر این ره تاریک
کیست کو مانده؟ کیست کو خسته است؟
گرم شد از دمِ نواگر او
سردیآور شب زمستانی
کرد افشای رازهای مگو
روشنآرای صبح نورانی.
با تنِ خاک بوسه میشکند
صبح نازنده، صبح دیر سفر
تا وی این نغمه از جگر بگشود
وز ره سوز جان کشید به در.
قوقولی قو! زخطّهی پیدا
میگریزد سوی نهان شبکور،
چون پلیدی دروج کز درِ صبح
به نواهای روز گردد دور.
میشتابد به راه مرد سوار
گرچهاش در سیاهی اسب رمید
عطسهی صبح در دماغاش بست
نقشهی دلگشای روز سفید.
این زمانش به چشم
همچنانش که روز
ره بر او روشن
شادی آورده است
اسب میراند.
قوقولی قو! گشاده شد دل و هوش
صبح آمد. خروس میخواند.
همچو زندانی شب چون گور
مرغ از تنگی قفس جَسته است.
در بیابان و راهِ دور و دراز
کیست کو مانده؟ کیست کو خسته است؟
۲ آبان ۱۳۲۵
————————————————————————————————————-
غُراب
وقت غروب کز بر کـُهسار، آفتاب
با رنگهای زرد غماش هست در حجاب،
تنها نشسته بر سر ساحل یکی غراب.
و ز دور آبها
همرنگ آسمان شدهاند و یکی بلوط
زرد از خزان،
کردهست روی پارچه سنگی به سر سقوط.
زان نقطههای دور
پیداست نقطهی سیهی.
این آدمی بود به رهی،
جویای گوشهای که ز چشم کسان نهان،
با آن کند دمی غم پنهان دل بیان.
وقتی که یافت جای نهانی ز روی میل
چشم غراب خیره از امواج مثل سیل
بر سوی اوست دوخته بیهیچ اضطراب
کز آن گذرگهان
چه چیز میرسد، فرجی هست یا عذاب؟
یک چیز مثل هر چیز که دیدهست دیده است.
خطی به چشم اوست که در ره کشیده است.
بنیادهای سوخته از دور
ابری به روی ساحل مهجور.
هر دو به هم نگاه در این لحظه میکنند
سر سوی هم ز ناحیهی دور میکشند
این شکل یک غراب و سیاهی
وان آدمی، هر آنچه که خواهی،
چون مایهی غم است به چشماش غراب و زشت
عنوان او حکایت غم، رهزن بهشت.
بنشسته است تا که به غم، غم فزاید او
برآستان غم به خیالی در آید او.
در، از غمی به روی خلایق گشاید او.
ویران کند سراچهی آن فکرها که هست.
فریاد میزند به لب از دور: ای غراب!
لیکن غراب
فارغ ز خشک و تر
بسته بر او نظر
بنشسته سرد و بیحرکت آنچنان بجای
وان موجها عبوس میآیند و میروند.
چیزی نهفته است.
یک چیز میجوند.
مهر ۱۳۱۷
————————————————————————————————————-
تصویرگریهای بهمن محصص و متن شعرهای نیما یوشیج را به صورت فایل پیدیاف از اینجا دانلود کنید.