سپهر خلیلی: «رؤیایی دارم» که در آن سفید و سیاه برابر باشند. فیگورهای محصص همچنان در بازنمایی جنازه‌ی مارتین لوترکینگ، هیولاوش‌اند، هیولاوش آن‌چنان‌که ارسطو از هیولاوشی تعبیر می‌کند، نوعی عدم تقارن که عامدانه زیبایی، یا همان تناسب را در نظرش به اخلال می‌کشاند. محصص به تعبیر ارسطویی چیزی هیولاگونه را با فیگورهایش به نمایش می‌گذارد. برجستگی‌ها گویی برجستگی‌های استخوانی پیکرهایی هستند که دیگر در فرم‌ها و ریخت‌های انسانی نمی‌گنجند. اما ورای همه‌ی این‌ها، گویی محصص چیزی را از دل تاریخ نقاشی بیرون می‌کشد؛ از لابه‌لای صفحات، دیوارنگاره‌ها و بوم‌هایی که پیکر بی‌جان مسیح را در آغوش مریم به تصویر کشیده‌اند، برهنه و لخت و مادری که بر سر بالین جسد فرزندش مویه و شیون می‌کند. این ژست مسیحی، البته با زندگی و مشی مارتین لوتر کینگ هم مطابقت داشت. تصویر محصص از او شهید سیاهی می‌سازد که در آغوش مادری سفید قرار دارد، گویی او خود عیساست اما سیاه. اویی که از برابری و مساوات و مدارا حرف می‌زند، دیگربار مسیحی است که بر صلیب کشیده شده، و مادر سفیدش، همان مریم مقدس، پیکر او را به آغوش کشیده است. مارتین لوتر کینگ، این‌جا در عین حال که مرده است، اما همچون تولد مسیح از مادر و تنها از مادری غمگین، یا همان مسیحیت، زاده می‌شود.