این کار از آن کارهایی است که در عین شاعرانگی، داستانی هم با خودش دارد. چیزی را روایت می کند. آدم یا آدمهایی اینجا بودهاند و حالا تو این عدم حضور آنها را خوب حس میکنی. با خودم فکر میکنم کاش صدای پرندهها به گوش میرسید تا جنبهی قابل قبولتری به این روایت میداد. لباسی که آویزان است و پرندههایی که اینجا نشستهاند، من را یاد آن تکه از شعر سهراب میاندازد که: «بند رختی پیدا بود: سینهبندی بیتاب.» اینجا پرندهها تأثیری مضاعف دراین بیتابی دارند.
این که این کار مجسمه است یا چیدمان یا حتی هنر مفهومی جای بحث دارد. همین سکوتاش شاید باعث شود بیشتر از چیدمان، به مجسمه شبیه باشد. درعین حال برخلاف مجسمه تأکید بر روی فرم کمتر است و عناصر مختلفی را کنار هم میچیند تا شاید چیزی را روایت کند، که به چیدمان نزدیکتر است.