بارورترین راه برقراری ارتباط با یک اثر باید همانی باشد که خودش پیش پایمان می‌گذارد: آنچه می‌بینیم یا آنچه می‌گوید که ببینیم. این‌طور می‌فهمیم چه چیز را نمی‌بینیم یا نمی‌شود دید و می‌فهمیم که اثر چه‌قدر برایمان خط و نشان کشیده است. در‌باره‌ی این مجسمه‌ی خندان قادری این دیده‌ها را خیلی مستقیم می‌توانیم این‌طور بیان کنیم: قفسی به انتزاع رفته و فقلی به شکل پرنده بیرون قفس بر بالایش نشسته؛ درون قفس دو ظرف است؛ کوچک و بزرگ‌تر. دو ظرف زیر پرنده است و این‌ها همه بر میز خیاطی سوارند، میز بریدن و دوختن. قفل که پرنده‌ای است نشسته بالای قفس شبیه دسته‌ای است برای جابجایی همه‌ی «ماجرا»، همه‌ی «مجسمه» و جایی دیگر فرود آوردنش. قفس که قفس نیست، قفل/پرنده که بیرون قفس است، ظرف‌ها که زیر پرنده انتظار سقوط تخم‌ها را می‌کشند، میز بریدن و دوختن و امکان جابجایی و هرجایی ماجرا، تجربه‌ی با این مجسمه بودن را برایم زهر می‌کند، غصه می‌خورم به حال ماجرا.