مایل است فارغ باشد. انگار می‌خواهد پرتاب شود جایی.
او به‌واسطه‌ی ساختار دینامیکی ِ خود تقریباً هر کنشی را که مخاطب‌اش به آن وارد می‌کند به واکنشی تبدیل می‌کند. اتفاقی است یگانه و تأویل‌پذیر. او جان دارد، نفس می‌کشد. اگر گوش‌تان را تیز کنید تازه حرف هم می‌زند. هر بار که می‌بینم‌اش چیزی وسوسه‌ام می‌کند تا به سویش بروم، انگار خودش را با کمال میل در اختیار من می‌گذارد؛ ضربان دارد. اصلاً خود ِ قلب است. درون‌اش، قرمز و قرمزش، درست خود ِ خون. و بیرون‌اش آهنین، سنگین و سرد. رنگ ِ تنش با تغییر زاویه‌ی نور در محیط، متغیر است و ابعاد فکر‌شده‌ای دارد؛ نه آن‌قدر بزرگ که درک نشود و نه آن‌قدر کوچک که حقیر باشد. جایش کمی تنگ است اما به نظرم فرم این حجم در «حیاط خانه‌ی هنرمندان» خوش نشسته است. تجربه‌اش کنید؛ در برابرش که ایستادید، تکان‌اش دهید؛ بعد بگویید: «آرام باش عزیزم» و لمس‌اش کنید؛ راستش او باعث می‌شود تا بیشتر به خانه‌ی هنرمندان بروم.
چیزهای دیگری هم هست، که بهتر است بین من و او بماند…