سپهر خلیلی: راتکو درباره‌ی نقاشی‌هایش می‌نویسد: «سطوح نقاشی من در حال گسترش است و از همه‌ی جهات به بیرون فشار می‌آورد یا منقبض شده و از همه‌ی جهات به درون هجوم می‌برد. میان این دو نقطه می‌توانید هر آنچه را می‌گویم دریابید.» جالب این‌که راتکو به باور خود، پیش از هر چیز، در حال کشیدن سطح‌ها و به تعبیر دیگر سرهم‌ کردن آن‌هاست. راتکو می‌خواهد چیزی از جنس عواطف را در اثر خود تحریک و فعال کند. سطوح، به‌واسطه‌ی گستردگی‌شان و جغرافیای اعجاب‌آور رنگ‌هایی که انگار از اصالت احساس سخن می‌گویند، مخاطب را برای فهم این احساسات و خصلت تراژیک و خلسه‌وار و تقدیرباورانه‌شان در معرض ریزش رنگ‌ها قرار می‌دهند. چیزی از جنس نزول و هبوط در الهیات. واکنش مخاطب نیز برای راتکو، همچون کنش خود او به مثابه نقاش، واجد ماهیتی مذهبی‌ است. راتکو می‌خواهد تأثر برانگیزد و بر همین اساس، گریستن برخی از مخاطبان‌اش را دلیل بر همراهی آنان و فهم‌پذیری و اصالت اثر خود می‌داند. فهمی متقابل از یک تجربه‌ی مشترک. این تجربه، به باور او، در «بی‌نام» (با عنوان فرعی «سیاه روی خاکستری») تجربه‌ی مرگ است. سیاهی بی‌پایانی که خلئی کهکشانی را بر خاکستری افسرده گشوده است. ترکیب‌بندی‌اش این بار نقطه‌ای سیاه دارد، که بیش از هر چیز جایِ خالی ِ یک مجهول است. خاکستری به‌خوبی اثر می‌گذارد اما تلاقی سیاه و خاکستری، فضایی ناشناخته را می‌گشاید. مرگ این‌جا لحظه‌ی ناشناخته‌ای است که تجربه‌اش تا لحظه‌ی مرگ به تعویق می‌افتد؛ فقدانی که خود را در این شب ِ سیاه ِ گسترده باز می‌یابد. شبی که قرار است همه جا را فرا گیرد.