1

مرجان تاج‌الدینی: تابلوی «دو مرد ماه را تماشا می‌کنند» اثر فردریش، پر از وسوسه‌ است. چیزی از درون‌اش مرا می‌کِشد. شاخه‌های خشک درختان را انگشت اشاره می‌بینم و صدای همخوانان، مرا به درون اثر فرامی‌خواند. همین ماه نیم‌سوز و لاجان هم برای شاعرانگی فضا کافی‌ است. این اثر صدها برابر بیشتر از من، بکت را به وجد آورده. این دو مرد تکیده و خسته (یکی بر عصایش تکیه زده و یکی بر دیگری)، بی‌هدف، بر زمینی عریان، زیر درختی خشک، (به اعتراف خودِ بکت) همان ولادیمیر و استراگون‌اند که در انتظار گودو به ماه چشم‌ دوخته‌اند. این دو هم مثل دی‌دی و گوگو برای ما ناشناس‌اند. پشت کرده‌اند. بی‌چهره‌اند. از یکدیگر هم رو پس‌ کشیده‌اند. آن دو هیچ نمی‌گویند. در برابر جادوی طبیعتِ فردریش «هیچ» برای گفتن ندارند. این تصویر، تصویری است از «نگفتن». همچون نمایشنامه‌ی بکت که متنی است از نگفتن، نکردن، ناشدن، و «نانوشتن». نقاشی فردریش خالی است. تصویری از غیاب است. در انتظار گودو نیز. فردریش این غیاب را پرنمی‌کند. اما در مقابل، دی‌دی و گوگو به‌سختی خفه‌خون می‌گیرند. هر مکث و ثانیه‌ای سکوت، ترس به جان‌شان می‌اندازد، در آغوشِ هم می‌آرامند، و دوباره وراجی را از سر می‌گیرند. اما مشت‌شان را برای ما نمی‌گشایند. جز دیالوگ‌هایی بی‌منطق و از سر وقت‌گذرانی [انگار] چیز بیشتری نمی‌گویند. در نهایت دو مردند، در سایه‌ی درختی، در انتظار گودو …