دوست داشتن آثار فرهاد مشیری، مثل لذت بردن از یک لیوان مخلوط آب چند میوه است. کارکرد این مخلوط تازه چیزی جز خوشحال کردن ما با خنکی و تازگیاش و رساندن چندین نوع ویتامین به درد بخور به ما نیست. اینها را از جداگانه نوشیدن آب این چند میوه هم به دست میآوریم، اما این مخلوط هیجان انگیز است؛ همزمان که جدید است طعمش آشنا است. البته در این بین سرعت بخشیدن به بهره بردن از خواص گوناگون را هم باید در نظر گرفت. با دیدن کارهای مشیری هم یاد بومهای رنگین و پر از «حرف» حسین زندهرودی میافتم و هم تابلوهای انباشته از ظروف شکستهی نقاشی شدهی جولیان اشنابل. در خصوص این نقاشی مشیری، هم مخملبافها -و کلاسهای درس و تختههای مکرراً فیلم برداری شده با کودکان قد و نیم قد اطرافاش- و هم حتی رامین حائری زاده -و نمایش کلیشهای او از ایرانی کلیشهای که اتفاقاً از کلیشهها رنج هم میبرد- به یاد میآیند. اما به نظرم خود این «مخلوط شدگی»است که بیشتر جلب توجه میکند نه اقسام محتویاتش. این مخلوط به طرز جالبی راه خودش را میان مینیمالیسم مدرن و بومی گرایی پست مدرن باز کرده است، ولی -احتمالا به خاطر ابعاد بزرگ و فرمهای سادهی غالب- یک جور اغوای انتزاعی همراهش است. از نزدیک شکننده است: رنگ لاکی پوسته شده و ظریف که به سختی و با دودلی روی سطح تابدار بوم نشسته است دقیقاً سعی میکند روایتی باشد از پارچهای که مدتها گوشهای لوله شده افتاده بوده و حالا لطف تماشا شامل حالاش شده است، و این پارچه شاید خودش طرحی از یک روایت را حمل کند. این طور است که نهایتاً برخورد با این تابلو دوست داشتنی میشود، این تابلو که هم تصویر بزرگ شدهی یک ورق دفتر است و شاید هم وایت بردهای جدید کلاسهای درس دبستان. ای کاش بینندهی فقط «بیننده» میتوانست دلارهایی که جایجای این افکار تابلو را همراهی میکنند نادیده بگیرد.