عکسهای جعفری بیش از آنکه چیزی را در آن میان به وجود آورده باشد، ویران کرده است. عکسها تکهتکه شده و سپس با نخ و سوزن به هم دوخته شدهاند؛ نخهای کوکخورده حضور سوزنی را که نیست، دائم یادآور میشوند. کوکهایی که زخمی را بخیه زدهاند. زخمی که در تماس با واقعیت حاصل میشود و ذهن با چرخ رؤیا مدام آن را بخیه میکند.
رؤیا همان سوزن غایب است. همان که واقعیت را تکهتکه میکند و بههم میدوزد تا آن را آن طور که باید میبود بسازد، چرا که هیچچیز، هیچگاه در بیرون از ذهن در سر جای خود قرار نگرفته است. اما چرخهای رؤیاساز جعفری سعی نمیکند از واقعیت فراتر رود، بلکه تنها آن را ویرایش میکند و در اینجا رؤیا به آنچه که «آرزو» خوانده میشود نزدیک میشود. آرزو در این معنا بیش از آنکه تعلق خود را به زمان نشان دهد، وابسته به مکان میگردد؛ تلاش میکند تا به منطقِ بیرون از ذهن نزدیک گردد و خود را جدی بگیرد. این جدیت با شکافتن مداوم کوکها و از نو دوخته شدنشان حاصل میشود. اما سرانجام آنچه که باقی مانده است نه کوکهای رنگین، بل رد سوزنی است که از دست جعفری افتاده است.