تکه‌هایی از دنیا آن‌قدر ساکت و حواس‌پرت گوشه‌ای نشسته است که گه‌گاه در ذهن زمان هم فراموش می‌شوند. تکه‌هایی با زمان نمی‌روند و در لحظه می‌‌مانند. شهر ما پر است از خیابا‌ن‌ها و کوچه‌ها و مغازه‌ها و خانه‌های سر‌به‌زیری که داستان‌شان مثل داستان زن زیبایی است که با پوست ترک‌خورده و دندان‌های زرد میانه‌ی یک مزرعه نشسته و زیر لب شعر می‌خواند.

تهران هیچ وقت شهری نبود که ما را در آغوش بگیرد، تهران بودن‌اش یا بهتر است بگویم این‌گونه تهران بودن‌اش این اجازه را به ما نداده انگار… همه‌ی ما همیشه گشته‌ایم دنبال جایی و زمانی که بشود شهر را در آغوش گرفت. شاید خواسته‌ایم بی‌مهری شهر را تلافی کنیم. تهران برای بسیاری از ما همین است، مایی که جای‌جای زیادی از این شهر را به آغوش گرفته‌ایم…

نقاشی‌های طاهر پورحیدری انگار روایت لحظه‌های گم‌شده‌ی شهرمان باشد، روایت ساده‌ای است. لحظه‌هایی در کالبد مکان که مغرور و بی‌اعتنا یک گوشه نشسته‌اند و آینه‌ی تمام قد شهرند. شهری که کبوتر‌باز‌های زیادی دارد که دست‌و‌دل‌بازانه روزی یک بار در قفس‌های بزرگ‌شان را باز می‌کنند و آزادی کبوترهایشان را به رخ آسمان کدر شهر می‌کشند؛ شهری که کبوترهای زیادی دارد که در قفس‌های بزرگ روی بام‌های کوچک دارند سعی می‌کنند فراموش کنند که شهر …که قفس …که آسمان‌اش… و همین قاب‌ها، قاب‌هایی که یادمان می‌اندازد این شهر بیش از این کسانی را می‌خواهد که دل نگران‌اش باشند و دوست‌اش داشته باشند.

کسانی که نگران شهری باشند که با پوست ترک‌خورده و دندان‌های زرد، یک گوشه‌ای نشسته کسی بیاید برایش شعر بخواند.