فضای نقاشیهای سعید رفیعی منفرد ساکت است، سرد است مثل این روزهای ما. مثل این سالهای ما. مثل دختری که روی این بوم ایستاده، که ساکن، که خبردار و سرد کتاب سبزش را میخواند و سیگار سفیدش را دود میکند. سفیدی برفی روبهروی چشمهایش میرقصد، دختری که سبز و سفید و قرمز خودش را زیر سرما دود میکند.
یک بدن چیست؟ چیزی نظیر یک مانیفست؟ چیزی شبیه یک اعلامیه؟ حجمی ایستاده توأم با هراس از فناپذیری و مرگ یا ایستاده به قامت یک نگاه–نگاهی که از تن این بوم حذف شده– … که ایستادن و مخالفت کردن با همهی آنهایی که تنها میخواهند از پایان دم بزنند، مخالفت با جماعت از پادرآمدگان.
یک پرچم چه معنایی دارد؟ ترجمان سبز و سفید و قرمز برای ما چیست؟ مای امروز روز که در این مختصات به نام میهن نفس میکشیم، حسی که به این توالی رنگها داریم چیست؟ افتخار ؟ انزجار؟ ترس؟ امید؟ ناامیدی؟ خاطره؟
روی این بوم سعید رفیعی من نگاههای ناسیونالیستی خودم را باز مییابم. نگاهی عقیمشده را! سکوت این بوم و صدایی در ذهن من که روی بوم مینشیند، برای من از ایستادن میگوید، از سکوت دموکراتیک. از حس توأمان تلخ و شیرین انتظاری اینچنین. اینجا بیش از هرچیز حرف از هنر و دموکراسی است، واژهی دموکراسی فرزند تمامیتخواهی افکار عمومی است، میتوان حتا گفت امروز دموکرات نبودن حرام است!