موجه است بپرسیم هنر بر کجای زندگی یا رفتارمان در زندگی منطبق می‌شود. ‌پیاده کردن چنین الگویی در مورد این نقاشی وانا نبی‌پور وضعیت مفیدی را پیش می‌کشد، مفید از این بابت که می‌فهمیم پیدا کردن ارتباط میان اجزای یک تصویر نقاشی شده و زندگی بیننده نه تنها نیازمند کاشتن سه‌پایه نقاشی وسط شهر نیست، که لزوماً احتیاجی به گنجاندن (یا چپاندن) پرچم کشوری خاص یا حروف الفبای ملیتی به‌خصوص در تصویر هم ندارد. این‌جا به‌سادگی مسأله خود زندگی است، آن قدر که تجربه‌ی عام انسانی می‌تواند درگیرش شود.

روبروی هر جزء تصویر، کلمه‌‌ی جایگزین‌اش را قرار می‌دهیم تا متن کوتاهِ گویا این‌طور روان شود: «نوشیدنی را که تا ته سر کشید و محتویات بشقاب را که خورد، درِ جعبه‌ی مقواییِ سرمه‌ای‌اش‌ را که احتمالاً همه جا با خودش می‌بَرد، باز ‌کرد. جعبه را که ابداً نو به نظر نمی‌رسید، روی میزی که پشت‌اش نشسته بود کنار دستان‌اش گذاشت.» این‌جا پلک می‌زنیم و چشم که باز می‌کنیم وضع از این قرار است: «با سوء ظنی که آرامش و اطمینانی را که پیش‌تر در نشستن‌اش موج می‌زد مخدوش کرده است، از گوشه‌ی چشم به جایی پشت سرش نگاه می‌کند؛ تصاویری که نمی‌شود فهمید‌شان، کسانی که در لحظه‌ای از یک تقلای جمعی منجمد شده‌اند، تصویر شده‌اند.»

فهمیدی؟ ملتفت شدی؟ نه!؟‌ ما به یاد آورده‌ایم، ما زندگی را به قبل و بعد از پلک زدن‌هامان تقسیم کردیم. لحظه‌ای می‌بینیم و لحظه‌‌ای به یاد می‌آوریم، و تلاش‌مان سراسر صرف مقایسه‌ی دیده‌ها و به یاد داشته‌ها می‌شود: چه چیز بوده‌ است و چه چیز باقی مانده است. دیگر کجا چنین مقایسه‌ای می‌کنیم؟ کجاست که می‌خواهیم بفهمیم چه قدر داریم بازی داده می‌شویم؟ بله، سالن تئاتر، آن زمان که روی صحنه ماجراها در جریان است، آن لحظه‌ها‌ی تجربه را به بعد و قبل از پلک زدن‌هامان تقسیم می‌کنیم. ما می‌بینیم، به یاد می‌آوریم و می‌سنجیم: «موجه است بپرسیم هنر بر کجای زندگی یا رفتارمان در زندگی منطبق می‌شود.»