انتظار به دور از آنکه یک وضعیت باشد یک موقعیت انسانی است. یک تعریف مستقل از بودن. منتظر بودن تو را در فرمی میگنجاند که که جهان را برایت به دایرهای بدون مابهازاهای بیرون از خود محدود میکند. منتظر بودن جدا از آنکه منتظر، انتظار چه چیزی را میکشد تنها به یک انسان محدود میشود. به یک بلوک جدای انسانیت. انتظار مقولهای فردی است. حتی اگر منتظران به هزار برسند. منتظر تنهاست.
تهران شهر بیرنگی است. شهر بیتابیست. انباشتی از تصاویر. انباشتی از واقعه، خاطره، انباشتی از انتظارهای واقع نشده، رخ نداده. انباشتی از انسان… شهری که خودش هم منتظر است. منتظر بودن شهر را در فرمی گنجانده که دنیا را برایش به دایرهای بدون ما به ازای بیرونی محدود میکند.
مردم تهران سربهزیرند. سر به گریبان گرفتهاند. تردد اینجا متراکم است و بیحواس. نظاره کردن چیزی است که سالها ساکن مانده، و دیدن و به یاد آوردن چیزی که سالهاست از یادمان رفته. این از کرامات شهر بیرنگ است.
وقتی که انتظار رنگ میگیرد، وقتی که شهر برای نیم ساعتی هم که شده به خودش میآید… محمد حسینی با این بازاجرا انتظار را دستمایه کرد که شهر را از سربهزیری در آورده باشد؛ که مردم را به شهر بازگردانده باشد. تلنگری برای ما که یادمان بیاید این مردم شهر نه تاب رنگ را دارند نه تاب انتظار.