01

باوند بهپور: دقیقه‌ی پنجاه و هفتم فیلم «فی‌فی از خوشحالی زوزه می‌کشد» دقیقه‌ی هولناک و عریانی است. رکنی حائری‌زاده از بهمن محصص می‌پرسد: «الآن چه جوریه فضایی که تو ذهنتونه؟» تا بداند تابلویی که سفارش می‌دهد چه فضایی خواهد داشت. محصص می‌گوید: «الآن… عزیز من، چی می‌خوای… الآن…» دارد پاسخ یک خریدار را می‌دهد بعد واقعاً درگیر خود سؤال می‌شود و حال‌اش برمی‌گردد. کلماتی را که لازم دارد برای بیان حس تهوع و نفرت‌اش پیدا نمی‌کند و کلمات فرانسوی به جایش می‌جوشند: «الآن révolté (به حال تهوع) به تمام چیزها هستم. الآن واقعاً dégoût (=منزجر) از این massacre (=قتل عام)…» و سپس، ذهن‌اش امر دیداری را به جای امر انتزاعی می‌نشاند: «از این خون…» و بلافاصه این دل‌آشوبه به جنبه‌های نیک جهان هم سرایت می‌کند: «نمی‌دونم، آدم، درخت، هوا، همه‌چی…» و سرفه مجال‌اش نمی‌دهد. این خون از ریه‌های خود محصص می‌جوشد.

این لحظه‌ی عریان و تکان‌دهنده‌ای است که رنج محصص را نه صرفاً به صورت اجتماعی و فلسفی، بلکه همچون دردی شخصی می‌توان دید؛ رنج شخص خودش، که در ابتدا دلایل فردی و اجتماعی داشته اما به‌مرور از آن خودش شده؛ که اگر چهل سال و در فاصله‌ی بین دو مستند ثابت مانده، دیگر رنج «اوست»؛ و آن را همچون پیامبری صورت عمومی می‌دهد تا بلکه دیگران هم بتوانند خود و عصر خودشان را در آن بیابند؛ هرچند که «از زمره‌ی یحیاهایی باشد که در بیابان فریاد کشیدند.» پیداست که آثار او به وضوح خود اویند اما عامدانه بالایشان می‌نویسد: «تماشاچی، این تویی!» این کاری است که برای مخاطب انجام می‌دهد.