باوند بهپور: بنا بر اسناد موجود، این مجسمه‌ای است که بهمن محصص برای محوطه‌ی مقبره‌ی رضاشاه در شهر ری ساخته و در تاریخ مهر ۱۳۵۰ افتتاح شده است؛ مجسمه‌ای ظریف که از معدود کارهای محصص است که بیشتر رنگ زندگی دارد تا مرگ. بنا بر نظر شهردار آن زمان این «مجسمه» (و نه آبنما) «به صورت خاصی با حرکت آب، زندگی در دو دنیا» را مجسم می‌ساخته؛ توجیهی که احتمالاً هنرمند به هیئت سفارش اثر داده بوده. این‌که محصص تصمیم گرفته برای این سفارش آبنمایی بسازد (مجسمه‌ای که بخشی از حجم‌اش، پرده‌ای از آب است که درون‌اش فرو می‌ریزد) و نه جسمی صلب، بر این حس زنده‌ بودن می‌افزاید. از سویی با ماهی‌ها و منظره‌های کنار دریایش می‌خواند و از سوی دیگر به ظرافت و سبکی بصری سایر مجسمه‌هایش است که نقاط اتکایی کوچک با زمین دارند؛ تعادلی ظریف که در مجسمه‌ی «بندباز» به نهایت خود می‌رسد.

شاید همان‌طور که محصص در مقاله‌ی «انسان آلتامیرا» در مورد پیکاسو گفته (و بسیاری از حرف‌های آن نوشته درباره‌ی خودش صدق‌ می‌کند) هنر برایش «نفی واقعیت موجود است و خلق واقعیتی تازه»: در آرامگاه هم اثری درباره‌ی زندگی می‌گذارد تا خلاف عرف رفتار کند. شاید هم در پذیرفتن این سفارش، رضاشاه را نیز جزو «بزرگان ویرانگر» محسوب کرده باشد و آن‌قدر بد به دل خود راه نداده باشد: «قرن بیستم، قرن بزرگان ویرانگر بود: گاندی، هیتلر، استالین، موسولینی، انشتاین، استراوینسکی، دوشان، ژنه و پیکاسو. بزرگ بودن با خوب و بد بودن فرق دارد؛ وانگهی چه کسی حق دارد خوب و بد تعیین کند؟» اما فالیک نبودن این مجسمه حفره‌ای که در محور اصلی بنا قرار گرفته و بنا از درون آن دیده می‌شودوجه تمایز اصلی آن با یادمان‌های مشابه است و نامنتظرترین خصلت آن: حجمی عظیم و سربه‌فلک کشیده و شاهانه نیست. عکس آن است. حجمی خرد و ظریف و منحنی با جنبه‌های زنانه. همچون دم ماهی‌ای که سر در آب فروبرده.

شاید برای این حجم کوچک که به گردن‌‌آویزی شبیه است، همین موقتی بودن و تأکید بر لحظه‌ی اکنون از لحاظ تاریخی هم مناسب‌تر از تجسم بخشیدن به ابدیتی سنگین بود؛ حلقه‌ای که بعداً نوک مگسک خشونتی فالیک شد که کل مقبره را از میان برداشت، در کشوری که به قول محصص بیش از هرجایی دچار فقدان تاریخ است.