زرتشت رحیمی: محصص در مسیرشناختن چیستی کار خود حرکت میکند؛ شناختی که حاصل مطالعهی دقیقاش بر قسمتهایی از تاریخ و تاریخ هنر است. دانسته میکوشد روح نقاشانی چون گویا، بروگل، دومیه، پیکاسو، مونک، ریورا و فریدا در آثارش حلول کند، سعی میکند رنجی را که نسلهای گذشته بر دوش انسان امروز نهادهاند بردارد و بر نقاشیهایش سوار کند. نگاه تمثیلیاش در آثار نخستین در اواخر دورهی کاریاش با حذف اشکال حیوانی که خود استعارهای از انسانها بودند، تبدیل به تصاویری مسخشده از انسان سرگردان و تکهپارهای میشود که کولاژهایش را میسازد. انگار میخواهد بگوید: خوب کاری کردم نقاشیهایم را سوزاندم، نقاشی کردن برای آدمهایی که از تکههای بیارزش ساخته شدهاند کار درستی نیست. رنجی که این آدمها میبرند اگرچه ظاهرش را حمل میکنند از جنس رنج گذشتگانشان نیست. محصص کولاژ «برای مونک» را در سال ۱۳۷۰ کار کرده است. با سبک و سیاقی چون زندگی امروزین انسانها، باعجله، فریادی که انگار شنیده هم نمیشود. محصصی که مردد است، مردی که از درک نشدن توسط این ادمها رنج میبرد و خودش هم هنوز نتوانسته آنها را بفهمد. بیپروا میگوید: «همیشه از بالا به مردم نگاه کردهام.» تفاوت این اثر هم با «فریاد» مونک همینجا مشخص میشود: مونک روایتگر رنجی است که میبرد ومحصص روایتگر چیزی که میبیند. برای همین است که درون کارهایش شوخطبعی کسی را میبینیم که از همهجا رانده و مانده ولی در عین حال خودش را هم نباخته است. خودش را درون چیزی حل نمیکند، میخواهد تا پایان نظارهگر باشد، اگرچه تنها، برفراز قلهای که کسی پایش را بر آن نگذاشته است.