سپهر خلیلی: وهم عجیبی بر بوم نقاشیهای او سایه افکنده است. گویی تمام نیروی خیالپردازانهی اثر در گرو این وهم رؤیاگونه است. میتوان پیشتر رفت و گفت، این وهم حتا در بافت رنگهای اثر نیز رسوخ کرده است، بافتی که میتواند نوعی حجاب شاعرانه، اسطورهپرداز یا حتا ترسناک را بر قاب نقاشی او بکشد؛ وهمی که معنا و سوژهی نقاشی او را میسازد. در واقع، شاعرانگی نهفته در کار بهمن محصص، منطق اثر را میسازد؛ شاعرانگی رخوتناکی که همه چیز را در یک قاب بسیار کوچک—یا حتا دور—با تنالیتهای از رنگهای سبز به نشانهی طبیعت به تصویر میکشد. بدویت به مثابه سادگی در نقاشیهای او خود را در قالب کاهش رنگها نشان میدهد و در پیکرههایش به شکلی دیگر. از همین رو شاید بتوان او را در کنار کسی چون سهراب سپهری گذاشت با این تفاوت که محصص وهم را نقاشی میکند؛ وهمی رنگی که هولناکیاش در سادگی تشدید میشود. محصص، گویی راه نخستِ اندیشیدن به نقاشی را آنطور که ونگوگ میگوید برگزیده است: چهگونه نقاشی نکردن.