مرجان تاج‌الدینی: تصویرگر مرگ، فاجعه‌بار، آپوکالیپتیک، … این‌ها واژه‌هایی‌اند که عموماً در توصیف آثار بهمن محصص به کار می‌روند. هم در توصیف بصری گندیدگی، زشتی، گزندگی و ویرانی که او در برابر چشم می‌گذارد، و هم در مفهوم؛ در استفاده از اسطوره‌هایی چون «مینوتور» که با مرگ آدمیان هستی می‌یابد و هدف شاه کرت به کام مرگ کشانیدن اوست، یا «ایکاروس» که در نشئگی آزادی، در پرواز دلخوشانه، بال‌های رهایی‌بخش دام مرگ‌‌اش می‌شوند. مرگ نزدیک‌ترین مفهوم به «انسان»ِ محصص است. نگاه او به مرگ نه بر عرفان زندگی‌گریز شرقی،‌ که بر مفهوم غربی خواست زندگی بنا شده؛ حتا اگر رانه‌ی مرگ این زندگی را پیش ببرد. مرگ برای محصص به همان اندازه مهم است که زندگی. مرگ را مهم‌ترین «اکت» صحنه‌ی زندگی می‌داند و نمی‌هراسد.

اما شبح عظیم مرگ نه تنها در صورت و مفهوم، که در ذات بر آثارش سایه افکنده. در دهه‌ی هفتاد شمسی نقاشی‌ها و مجسمه‌هایش را بر دوش گذاشت و به ایران آمد؛ برای مردم. اما نه از حکومت، که از همین مردم به تنگ آمد و مرگ آثارش را اعلام کرد؛ مرگ «بهمن محصص» را. تک‌تک این آثار را روزی هستی‌ بخشید، بالیدن‌شان را دید، قصه‌هایشان را شنید و در نهایت همچون مادر/آفریننده‌ای که تحمل درد کشیدن فرزند بیمار/ناقص‌شده‌اش را نداشته باشد، شکوهمندانه مرگ‌شان را فراهم آورد. میراندن بهنگام‌شان را؛ اتانازی. به نجابت مرگ یک حیوان. برای خودش هم سرنوشتی جز این در موقعیت تاریخی‌اش متصور نبود. به موقع خارج‌شدن را به اندازه‌ی وارد شدن مهم می‌دانست. در نهایت هم کِی و چه طور خارج شدن‌اش را انتخاب کرد. همان‌طور که در نقاشی هم معتقد بود «چه طور» کشیدن مهم‌تر است از «چه» کشیدن. همان‌طور که سقراط پیش از سرکشیدن جام شوکران گفته بود: «برای مرد اندیشمند و فیلسوف حقیقی، رفتار شایسته نهراسیدن از مرگ است. فیلسوفان راستین در کارِ چه گونه مردن‌اند».