نقاش مرا به جایی می‌برد. مضطرب می‌شوم… بی‌اعنماد می‌شوم. دوروبر خودم را نگاه می‌کنم. صدا‌ها در گوشم می‌پیچد؛  صدای نجوایی بلند. صدای ممتد واژگانی، ممتد، بی‌معنی. صدای آب. صدای سکوت. صدای سکوت آن نظاره‌گرهای بالادست.
شادی. رقص. کف زدن. حس آزاد بودن. حس بی‌منطق سرخوشی. حس بی‌دلیل دیوانگی. حس بی‌بدیل جنون. حس خنده.
حس گریه. حس یک‌جور فریاد خفه شده. حس نگاه‌های ممتد ساکن. حس ندیدن. نتوانستن. سرگردانی. شورش. بی‌نظمی. صدایی می‌آید: «همه چیز تحت کنترل است.»
«چند دیوانه…که چه؟» راست می‌گوید…
رنگ‌ها آن‌قدر سرد است برای من که سردم می‌شود. از آن نظاره‌گرهای آن بالا می‌ترسم. از این کنترل‌چی‌ها و سانسورچی‌های دارالمجانین.
تعریفی برای یک دیوانه خانه وجود ندارد. تعریف‌ها در دیوانه‌خانه موجودیت‌شان سیال است؛ چه شادی و خنده باشد چه غم چه حتا فریاد، طغیان، آزادی‌طلبی، سرکوب حتی تعریف‌ها سیال‌اند.
این نقاشی را لمس می‌کنم. می‌شنوم و بسیار می‌پسندم‌.