دیوار‌های آجری خانه‌ای با پنجره‌های چوبی قوس‌دار. خیابان مرجان. ویترین شیشه‌ای سبز با قاب چوبی و خاک گرفته. خیابان جمهوری. سوپر مارکتی با کرکره‌ای آکاردئونی که ممکن است هنوز بستنی کیم داشته باشد. خیابان دربند. لابه‌لای تهران همیشه چشم به جایی می‌افتد، «جاهای گاهی اوقات».

این‌هم جا نیفتد–حمامی با دیوار‌های سیمانی با بخاری که حالا یا زمانی پشت شیشه‌هایش می‌جوشد. می‌جوشیده. سه‌راه مژده. می‌گذرم. دور اما نمی‌شوم. به این نقاشی ایمان افسریان می‌رسم. روی صفحه‌ی آی پادم.

روی این بوم نه رنگ جادو می‌کرده نه خطوط جادو. ایمان افسریان نقاش است. به همین سادگی. به همین خوبی. دنبال جادو نیستم. قابی را جلو مخاطب نشانده‌. رو‌به‌رویت. من می‌گویم «قاب‌های گاهی اوقات». این‌جا دیوارها شخصیت‌پردازی شده‌اند.  نقاشی پرتره‌ای از پنجره‌ای جلوی رویت. سرم را که بر‌می‌گردانم می‌شنوم «نه این یک سلف‌پرتره از پنجره است.»

-رمانس نقل نمی‌کنم. برای من تضادی تروماتیک در کار است. جایی که شادی و سرخوشی سرک کشیدن از یک دیوار. یک پنجره–یک قاب–می‌رسد به یک فضای داخلی و جای خودش را می‌دهد به معلق ماندن. ساکن و ساکت ماندن. به بی‌حواسی.

-من هیچ چیزی از پشت این دیوار‌ها نمی‌دانم. هیچ‌چیز از رنگ‌ها و طرح پرده‌های این پنجره‌ها. از چیدمان و هم‌نشینی چیزهای پشتشان. از صداها.  انسان و زمان و محیط در بازی بودن و نبودن نشسته‌اند. نقاشی‌های ایمان افسریان با من معاصر است. مرا در خودش جای می‌دهد. و من آن‌ها را در خودم.

-با میلی وافر و اشتیاقی ساکن همیشه خواسته‌ام پشت دیوار ها را ببینم. لابه‌لای شهر گم بشوم. پشت پنجره سایه‌ی گیاهی هست. پشتش من چیزی را خواهم یافت. می‌خواهم این‌جا پرده را کنارتر بزنم. پشت پنجره یکی را ببینم که پشت این دیوارها دنبال چیزی می‌گردد. می‌یابد.

بهزاد بارانی، ترافیک، اتوبان صدر.