اسطوره به طور واقع نمی‌تواند وجود داشته باشد، حقیقت در این است که اسطوره اتفاق نمی‌افتد، نشان داده می‌شود، از همان آغاز اسطوره‌های هومری. وجود اسطوره به این است که در چشم عموم جامعه‌ی میزبان‌اش داستانی راستین باشد، داستانی چون گنجی ارزش‌مند، که مقدس است و نمونه‌وار و معنی‌دار.

اسطوره در گفتمان امروز ما در ایران چیزی دوپهلو است، هم داستانی است از به وجود آمدن‌، هم مقدس است: چیزی تقدیس شده و ایدئولوژیک، چیزی که رهبر پذیرندگان‌اش می‌شود. در دنیای امروز اسطوره‌ها، اشتراکی هست و آن گسترش اسطوره‌ی قهرمان است، قهرمانی که شگفت به دنیا می‌آید، شگفت زندگی می‌کند و به اوج می‌رسد و شگفت و شگرف می‌میرد.

از این حرف‌ها می‌گذرم، بهانه‌ای برای آمدن به سمت چیزهایی که پیمان شفیعی‌زاده روی کاغذهای بوردا سرهم کرده. سرهم کردن به معنایی که می‌شود پذیرفت و دید و دوست داشت. یک پاپ آرت پذیرفتنی از جنسی که جنس است. در همان نگاه کردن‌های اول، متن کاغذ تو را در خودش می‌گیرد. خطوط ریز و آشنایی‌زدایی‌شده‌ای که پیچیدگی‌شان طعنه می‌زند به نقشه، به دنبال کردن و یافتن. پای نوستالوژی هم در میان است. هم روی کاغذ‌ها هم روی نقش‌هایشان. تصاویر در پیوندی که توأم است با یک حس گریز‌از‌مرکز شکل گرفته. دنیایی را برایت نقش می‌زند که بسته به آن‌که کجایش ایستاده باشی ذهن‌ات را تصویر‌سازی می‌کند، می‌توانی تصویر را ساده بگیری یک جایی ثابت و ساکن بایستی و سهمی ساده و یکپارچه برای خودت برداری؛ اما داستان این‌جاست که اگر ایستا نباشی تصویر هم چیز ساکنی نیست، ثابت نیست. شاید مثالی از خود اسطوره به زبان حال، که بسته به آن‌چه تویی و آن‌جا که ایستاده‌ای روایت می‌شود.