وقتی این نقاشی آنه‌محمد تاتاری را دیدم دل‌ام می‌خواست مال من باشد تا از آن چشم برندارم و ساعت‌ها نگاهش کنم؛ حس عجیبی در صورت این مونالیزای بومی‌شده‌ بود که برایم آشنایش می‌کرد. نمی‌دانم چه بود، اما مسلماً احساس نمی‌کردم که این زن–حتا با آن شاخه گل در دستان‌اش و آن‌همه رنگ‌های جادویی و درخشان، و شیطنت‌های ظریف گوشه و کنار تصویر–خوشبخت است. بعد از هزارها نمونه‌ی خلاق «مونالیزا»، این یکی برایم کاملاً متفاوت بود. چشم‌های این مونالیزای غمگین ایرانی به داستان‌هایی دعوت‌ام می‌کرد با  اندوهی آزاردهنده و غریب: دخترکانی بومی که احیاناً صبحِ روز بعد از ازدواجی ناخواسته خودسوزی کرده‌اند، یا شاید هم پیش از ازدواج به دشت‌های بی‌انتها گریخته‌اند. این دختر غمگین برایم تداعی عشقی شکست‌خورده و بی‌فرجام را داشت؛ و با او احساس آشنایی و صمیمیتی باورنکردنی‌ می‌کردم. نمی‌دانم خود نقاش با این رنگ‌های گرم و فیگورهایی که پشت دختر سبزپوش پنهان شده‌اند چه چیزی در ذهن داشته، اما من جز اندوه و اضطراب احساس دیگری نداشتم. هنوز هم که نگاهش می‌کنم اضطراب و ترس رهایم نمی‌کند: اندوه دخترک مرموزی که احتمالاً به زودی سرانجامی تراژیک در انتظارش است.