باوند بهپور: کتاب مجموعه‌ آثار محصص با این تصویر کوچک در صفحه‌ی آخر پایان می‌یابد، اثری که به‌خوبی گویای معنای آدم‌ها و پرتره‌های اوست. محصص گلدانی را مقابل فیگور می‌گذارد و شیشه‌ای را میان‌شان حائل می‌کند. زن شباهتی معکوس به گلدان دارد: لباس‌ زن مانند گیاه درون گلدان است و بدن‌اش مانند تنه‌ی گلدان. نام اثر («آینه») هر گونه تردید را برطرف می‌کند که در این‌جا با تصویری آینه‌ای طرف‌ایم و تناظری میان دو سوی پنجره هست. درون گلدان (که هم فاخر است و هم مبتذل؛ چیزی مابین گلدان و کیف‌دستی) محصص گیاهی عجیب‌الخلقه گذاشته: کل صحنه، نظیر آینه‌های یک‌طرفه‌ی اتاق‌های بازپرسی فضای هراس و نظارت را القاء می‌کند. کلاژ محصص صرفاً مونتاژ قطعات ازپیش‌آماده نیست: محصص در چهره‌ی زن هم دست می‌برد و آن را مخدوش می‌کند، چرا که هیچ‌کدام از آدم‌های ژنریک او نباید چهره‌ی واقعی داشته باشند. برای زن چشمانی گشاد و لب‌های فروآویخته می‌کشد تا هراس و ناخرسندی‌اش از نگریستن در آینه را به نمایش بگذارد. اما آیینه‌ی این زن سفیدپوش صرفاً آینه‌ای کج‌نما (معکوس آینه‌ی داستان سفید برفی) نیست که به جای آن‌که او را زیباتر بنماید زشت‌تر می‌نماید. غرابت این تصویر محصص  در زاویه‌ی دید آن است: گویی محصص از پشت آینه، از فضای مجازی به دنیای واقعی نگاه می‌کند و نه برعکس؛ و گویی با این کار می‌گوید که اتفاقاً همین فضای غریب سوررئالیستی، واقعیت جهان ماست. این لحظه‌ای است که فیگورش می‌تواند مسخ‌شدگی خود را ببیند: مانند گریگور زامزا نه در عالم رؤیا، بلکه هنگامی که از خواب برخیزد می‌فهمد که دیگر انسان نیست.

آثار محصص بیشتر شبیه نیمه‌ی سمت راست این تصویرند و چهره‌ی «حقیقی» هیولاها را ثبت می‌کنند نه انعکاس‌شان را در واقعیت. در این تصویر آخر اما، محصص بیننده را نیز در کار خود لحاظ می‌کند و گویی همچون تابلویی که چهار دهه پیش‌تر کشیده  بود این بار در قالب تصویر در کنار آن می‌نویسد: «تماشاچی این تویی.»