کتابِ «باشگاهِ مشت‌زنی» اثرِ «چاک بالانیک» منشأ ایده و کار جدیدی از محمد شیروانی بود؛ پرفورمانسی در گالریِ «ایست». محمد شیروانی در ابتدای اجرا، نیمه‌ای از این کتاب را از کیف بیرون آورد و روی زمین گذاشت، طوری که نمایان باشد. به نظر می‌رسد شیروانی، فضای خشونتِ توأم با آرامش را در باشگاهِ مشت‌زنی به خوبی دریافته است: احساس آرامش خاطر و رهایی از تمام مشکلات، پس از یک کتک‌کاریِ جانانه. او در این اجرا یک حریف قدرتمند را مقابل خود می‌دید: یک بوکسور حرفه ای. با tablet ای که به ویدئوپروجکشن متصل بود متن‌هایی معوج و بداهه را روی دیوار روبرو یادداشت می‌کرد. بعد از هر مبارزه، می‌نشست و بداهه‌هایش را می‌نوشت: احساساتِ لحظه‌ای‌اش را.

این اجرا در یک شب سه مرتبه انجام شد که باعث تلف شدن خصلتِ «زنده بودن» و بداهگی اجرا می‌شد هرچند به نقش مخاطب توجه شده بود و مبارزه‌ی آن‌ها با بوکسورِ حرفه‌ای، نشان از این توجه داشت. خط‌خطی کردن‌های عصبیِ شیروانی، قطع شدن ناگهانی دستگاه ویدئو، و اعتراض بعضی از مخاطبان، از نکات مثبت اجرا بود. احساس‌ام را به‌طور خلاصه می‌توانم این‌طور بیان کنم: انگار که کل هستی نشانه‌ای از شر و خرابی باشد و هنرمند نشانه‌شناسی که با بازخوانی علت و معلول، به آن‌ حمله می‌کند که هم آسیب بزند و هم آسیب ببیند. در این راه، گویی آسیب دیدن‌ها بیش از آسیب رساندن‌ها به او آرام می‌بخشد چرا که توان فکر کردن و درک را از کف داده. به یک جور سبکی و بدن بی‌حس دست می‌یابد و همه چیز را فراموش می‌کند جز یک چیز را: «قفسه‌ی سینه‌ام درد می‌کند.»