اینجا هنرمند در مرکز است؛ جایی که میتواند هماندازهی اثر هنری توجه جلب کند. زمانی که طرفحساب هنرمند بوم و رنگ و سنگ و فلز نیست و دستاش باید روی صفحهی کیبورد و لابهلای نرمافزارهای بیسروته بچرخد، وسوسهاش بیشتراست، و باید وسواساش هم بیشتر بشود.
ما با یک تأخیر بیستساله آمدیم سراغ تصویر و صدا، بعدش هم حسابی به طمع افتادیم و ذوقزده شدیم، اما هیچوقت این ابزار جدید نه خوب دیده شد نه خوب نقد. برای خودش بیبندوبار همینجوری آمد جلو. از آن مدهای هنری گالریهای تهران شد که همیشه در هر نمایشگاهی سروکلهاش پیدا میشود. پیشبند ویدئو آرت. پیش-بند ویدئو آرت.
یک مانیتور و یک هدفون. طبق عنوان نمایشگاه، قرار بوده «سروصدا» تولید کنند. بعد انگار که ببینی تمام حرفهایت را محیط میزند، خیابان، اعداد، ماشینها، بارانی که میآید …، چیزهایی که از شیشهی عینکاش میگذشته و میرسیده به گوشاش را، همه را جمع کرده از توی راهراههای ذهناش و گذاشته جلو چشم مخاطب. خلاصه اینکه «سروصدا» تولید نکرده، یک قدم آمده جلو و روایتاش را بلندبلند خوانده، نشانات داده، شده راوی صداهایی که ذهناش را گرفتهاند. از شخصیترین بخشهای روزش حرفزده، ازخودش–و که میتواند بگوید شخصیترین چیزها سادهترینها نیستند–تصاویر ذهنی هنرمند از شهر حرف میزند، جایی که او میان خودش و خیابانهای شهر گم شده، ساکن مانده. حرکت کرده. همزمان با عقربههای ساعت و عقربههای کیلومترشمار، اعدادی که بیحواس در ذهناش میچرخند. شاید همان اتفاق ناهمگون میان زمان و سرعت گذشتناش. میان انسان و محیط. میان سکوت و صدا..و هنرمند که تصویر و صدا فقط بهانهاش شده برای بیان، نیامده بیان کردن را بهانهای بکند برای ساختن یک ویدئو آرت… همهچیز آنقدر ساده است که نمیتوانی باورش نکنی. اثر در تعاملاش با تو چیزی را به تو تحمیل نمیکرد، فقط از تو میخواست که باشی تا چیزی را برایت تعریف کند، چیزی را نشانات بدهد؛ آن هم به زبان خودش.