هدا اربابی: محصص از آن دست نقاشانی است که تماشای کارهایش پشت هم، برایم سخت و سنگین است و دل‌ام را آشوب می کند. نقاش انگشت در چشم دنیا کرده. تاب جهان او را ندارم و او هم آشکارا مال من را.
موضوع ساده بود اگر به همین‌جا ختم می‌شد، اما همین گزندگی مثل خاری است که به آن گیر می‌کنم. فیگورهایش دست از سرم برنمی‌دارند و خشکی رنگ‌های ساییده‌اش در چشم‌ام می‌ماند. آن‌قدر که هربار می‌خواهم مثال یک «نقاش» را برای خودم بزنم اسم او قُلدر و بی‌‌اعتنا خودش را به رخ می‌کشد. چیزی که تا همین‌جا هم از پس چرایی‌اش برنمی‌آیم، چه برسد که این را بگذارم کنار آن‌که مطمئن‌ام هنر چه در خلق و چه در تماشا آمیخته به لذت است. و چه‌طور می‌شود گفت این دیگر چه جور لذتی است!
این دست و پاهای مقطوع، سرهای کوچک، عضلاتی که از بد‌ جایی چاق و لاغر شده‌اند و موجودات غول‌پیکر با آن چشم‌های تو‌خالی… برایم وصل می‌شوند به همه‌ی چیزهای کم و تأثیرگذار و کنجکاوی‌برانگیزی که درباره‌ی نقاش‌شان می‌دانم. این پاره‌های ناقص با هم جور درمی‌آید و هر تکه‌اش تکه‌ی دیگر را تشدید می‌کند و آدم را در نهایت به جای ناممکنی در مرز میل و بیزاری، خیره شدن و روگرداندن، ضعف و قدرت، و نُقصان و کمال می‌برد.
به فیگورهای صُلبی که یکه و تنها در یک کادر خالی به خود پیچیده یا برپا ایستاده‌اند نگاه می‌کنم و برای بار هزارم از خودم می‌پرسم لذت بردن چه جور چیزی است؟ و دوست داشتن یعنی چه؟