گاهی یک نقاشی خودش قصه‌ای است، یا قصه تعریف کردنی است. اما اوقاتی بسیار کمیاب‌تر، جرقه‌ی پیدایش قصه‌ای است. این نقاشی مریم ایران‌پناه برخلاف انتظار رایجی که از نوع‌اش یعنی نقاشی فیگوراتیو نئواکسپرسیونیستی می‌رود، نه سعی می‌کند میزبان روایتی از پیش ساخته شده باشد نه برهه‌ای را از یک فیلتر شخصی برای بقیه تعریف کند. این نقاشی کاملاً کیفی است و کاملاً لحظه‌ای. مقابل مخاطب‌اش، بسیار شبیه آثار انتزاعی ناب و کنشی ظاهر می‌شود؛ در هر لحظه که چشم جایی از تابلو را مرور می‌کند فکر، آبستن بحرانی می‌شود انباشته از میل به تجانس دیده‌اش با خرده‌ای از تجربه‌هایش. و نهایتاً بیننده شاید چند احساس آشنا را به یاد آورد، اما تجربه‌اش محدود به همین تماشا کردن می‌ماند و این خودش نقطه‌ی شروعِ با اصالتی می‌شود. دیدن این تابلو البته با ایستادن بیننده روبروی قابش شروع نمی‌شود، بلکه نقاشی خودش را با تناقض بین بیرون ریختن از سطح دیوار ولی همچنان در بند تصویر ماندن معرفی می‌کند: سایه‌های محو و اندک اطراف بوم تنها لجاجتی است که دیوار در رها کردن لکه‌های شل و فرم‌های مواج بروز می‌دهد. بعد از آنکه از سردگمی و وحشت حاصل از دو قوی پیش‌زمینه –که هجوِ اصرارشان بر تصویری استعاری و کلیشه‌ای از عشق روی کفش و جوراب‌های فیگور طنین انداخته است– و سنگ/گیاه‌واره‌ای در آن واحد گروتسک و رومانتیک –که هم دختر را در آغوش گرفته و هم باعث عقب نشینی و جمع‌ شدگی بدنش شده– به دو قوی بالای تصویر می‌رسیم که نه تنها کامل نقاشی نشدن سرهایشان کمکی برای بیرون نریختن تصویر شده است، که مانند مارهای دوش ضحاک انگار که اوج وحشتِ زیرپوستی تابلو هستند. اما کم‌کم باید صدای قهقه‌ای از بطن نقاشی به گوشمان برسد: دختر چشمانش را روی ما محکم می‌کند، گردن و سرش را چند درجه‌ای می‌چرخاند، دست راست میمون پارچه‌ای از روی گوش دختر کنار می‌رود، حالا شنیدنش را می‌بینیم. تماشا کردنمان، حرف زدنمان را فهمیده‌، نقاشی ما را بازی داده است.