«کاتارتیستها» را همانطور که دیدم در حرکتِ «از اثر به متن» (در این جا: از اجرا به نقد) بررسی میکنم. مخاطب در بدو ورود به فضای اجرا، مفهوم «محدودیت و جبر» را به خوبی لمس میکرد. دستان او با چسب به بدناش دوخته شده و زوایای نگاه با عینکهای مقوایی محصور میشدند. سپس مخاطب به هستهی مکان اجرا فراخوانده میشد و در کابینی از جنس مقوا قرار میگرفت. اجراگران به روی سینهی مخاطب متنهایی–برشهایی از زندگی جاری همهی ما—را میچسباندند و خودشان رودررو با بیننده، متن را بازخوانی میکردند. به اشکال و طرق مختلف، این برشهای حسیِ زندگی در گوش شرکتکننده زمزمه و میان هر بازخوانیِ متن، جرعهای آب به مخاطب خورانده میشد. به عبارتی آب استعارهای از «زنگ تفریح» بود؛ فرصتی برای تنفس و فراغت و کسب آمادگی مجدد برای «به دوش کشیدنِ بار». خودِ این تنفس و فراغت، گرچه گاه زجرآور جلوه میکرد، اما برای «حملِ بار»های بعدی و تداوم مسیر لازم به نظر میرسید. «ایفای نقش» در این اجرا نمودی بارز داشت. به عبارتی بهتر است این اجرا را در رستهی «تئاتر تجربی» بررسی کرد. به نظر میرسد هنرمندان این اثر، در قید و بند ارائهی اثری که صرفاً نام مشخصی داشته باشد – مثل پرفورمنس آرت – نبودند و دغدغهی اصلی، رساندن حرف و القای احساسی خاص–اصلیترین هدف اجرا بهزعم گلدبرگ-به مخاطب، با هر مدیوم ممکن بود. در عین حال، بیان واقعیات زندگی، کنشی «واقعی» را طلب میکند و لازمهی این بیان، رفتارها و آکسیونهای واقعی است که باعث شود مخاطب با اجراگر احساس نزدیکی کند. در حالت «ایفای نقش» از جانب اجراگران، دغدغهی اصلی مخاطب آن است که کوچکترین رفتاری از خود بروز ندهد که باعث برهم زدن «متن و وقایع ازپیشتعیینشده» شود.