«تصویر»، نقطهی عزیمت این کار میترا پورمعمار است. از لحظهی ورود به گالری، صدای گوشخراش و تکان دهندهی موتور ویبراتور پشت آینه گوش که هیچ، فضای ذهن را هم اشباع میکند-صدایی که البته هنوز نمیدانیم از کجا و به چه دلیل شنیده میشود ولی تأثیرش غیر قابل انکار است. خیلی سریع در سرمان تصویری از منشاء این صدا میسازیم، احتمالاً چیزی شبیه دریل که دارد خورده خورده سطحی را خورد میکند و سوراخی میسازد. لحظهی «دیدن» این کار اما تصویر پیشین حذف نمیشود، بلکه تصاویر تازهای که میبینم نیز کنار آن قبلی مجموعهای را میسازند که اتفاقاً تفاهم مفهومی آنها برایشان کارکرد هم میتراشد.
تصویر خودت در آینه، تصویری که معمولاً به آن زل میزنی تا نسبت «آن» لحظهی دیدنت را با دیگر لحظاتی که به عکس خودت در آینه چشم دوختهای دریابی: این که آیا «آن» لحظه نیز مثل همهی لحظات معمول دیگر است یا این که اتفاقاً تغییری کردهای و تفاوتی پیدا شده است.
آن لحظه زود میگذرد، تصویرت «تکان» میخورد، تصویرت از وضوح میافتد و تو در انتظار برگشتن به تصویر سابق میمانی، «انگار» که نسبت به خودت فاصله میگیری و برای خودت صبر میکنی، که برگردی، که واضح شوی. در این لحظه فرقی میان تو و تصویرت نیست. در این وضع دائماً تصویر ساکن و واضحات را به «یاد» میآوری و سعی میکنی تعادلی بین آن چه در ذهن داری و آن چه که میبینی برقرار کنی، سعی میکنی به خودت نزدیک شوی. این بار تصویرت را فقط ورانداز نمیکنی تا ببینی که «مثل» همیشه هستی یا نه، این بار در ذهن، خورده خورده سطح تصویرت را خورد میکنی و سوراخی میسازی، حفرهای که در آن لنگر بیاندازی و بمانی. همین که وضوح تصویر تو پیش چشمانت مخدوش میشود، ذهنات به تکاپو میافتد تا آن تصویر را حفظ کند، گویی تکهای از خود تو کنده شده است و به تاراج رفته، انگار که تصویر تو تکهای وجودی از خودت است.
وقتی از جلوی آینه کنار میروی، گرچه قطار انگارهها راحتات میگذارند و دیگر تصویری نیست که بخواهد از تو دور یا به تو نزدیک شود، اما هنوز آن صدای گوش خراش را میشنوی که «انگار» سطحی دارد خورد و سوراخی دارد ساخته میشود.