گاهی اوقات روبهروی یک اثر گم میشوی، نمیتوانی ببینی، نمیفهمی، ساده گرفتن مخاطب و سهلانگاری در خلق اثر ذهن را بهراحتی کور میکند. خودت را مجاز میبینی که نسبت به بوم تولیدشده گارد بگیری، و این بوم برای من همین طور بود، تصویری سوررئالیستی که فکر میکردم مناسبتر است طرح روی جلد یک جزوهی دانشکدهی پزشکی باشد، آنجا خیلی هم مفهومی بود و خاص، اینجا اما… جسمی بود تولیدشده و دیوار را پوشانده بود. هر چه میگشتم چیزی پیدا نمیکردم، دنبال مفهوم خاصی هم نبودم فقط میخواستم این نقشها که زده شدهاند به معنای واقع «نقاشی» باشند. نه دنبال چیزی بودم که بیانگر هستی و قوانیناش باشد–به نقل از یادداشت خودنوشتهی سحر مسلمیان–و نه چیزی از این نوشتهی شاهین نوروزی در کاتالوگ نمایشکاه دستگیرم شد:
«نقاشیهای سحر مسلمیان با ترکیبی پارادکسیکال و تقابلهایی چندوجهی شکل میگیرند و آشنایی آنها نه برای فرمها و ترکیبهای بسیار قدرتمندانهی آن بلکه بیشتر یادآور خاطرهای از دور یا نزدیک است، از موقعیتهای انسانی، هرچند به ظاهر فیگوری مشخص و آشنا در میان نیست اما احساسی عمیقاً انسانی و جاندار سراسر اغلب نقاشیها را فراگرفته؛ نقاشیها وقتی کامل میشوند که مخاطبی در مقابل آنها میایستد. این احساس که هماکنون این مکانیزم حرکت میکند و مخاطب را در خود فرو میبرد نقاشی را به تکاملی مثالزدنی از حضور خیال میرساند. ایستادن در برابر خیالی که تو را و مرا فرا میخواند به گسترهای غریب و آشنا»
هنوز سر حرفام هستم، طرح روی جلد برای یک جزوه پزشکی یا زیست شناسی.