زهرا جعفرپور: مهرنوش روزها و روزها قدم زده توی بیمارستان، به انتظار مرگِ پدرش که نمی‌خواست باور کند می‌میرد و می‌دانست می‌میرد و مُرد. من که نمی‌دانستم، من که این تلخی‌ها را با هنرمند شریک نبوده‌ام.
مهرنوشِ آقاجوهری فضایی ساخته بود از مه، خاک و مهتابی‌های آویزان از سقف. مهتابی‌ها نور نبودند، جایی را قرار نبود روشن کنند، خراب می شدند روی سر. سرگیجه را بازتولید می‌کردند. هوشمندانه کفِ گالری را از خاک پوشانده بود تا برهوت‌اش بی‌انتها باشد. به یک قدمیِ دیوار که می‌رسیدی تازه دستگیرت می‌شد در گالری‌ای که این‌همه دیوارهایش را تماشا کرده‌ای سردرگم‌ای. شاید تنها تختِ بیمارستانِ خالی‌ای که یک‌دفعه در میان مه و مهتابی نمایان می‌شد نشانی از مرگ داشت. باقی همه قدم زدن میانِ کابوسِ دختر بود. مخاطب آمده است تأیید کند که واقعیت دارد!