مرجان تاج‌الدینی: زندگینامه‌ی بهمن محصص را که جست‌وجو کنی، در اغلب نتایج، این جمله تکرار می‌­شود که او در دهه­‌ی ۱۳۴۰ با اثر «فی­فی از خوشحالی زوزه می‌­کشد» به عنوان چهره­‌ای شاخص به عرصه­‌ی نقاشی ایران معرفی شد. اما این موجود صورتی‌رنگ که بر روی سرش تنها یک دهان باز ِ بزرگ دارد کیست که لحظه­‌ی تولد محصص ِ نقاش است و تنها اثری است که تا لحظه­‌ی مرگ از او جدا نمی‌­شود؟ از ازل تا ابد نگاهش می‌دارد و در تمام نمایشگاه‌‌ها شرکت‌اش می‌دهد. فی‌فی ِ رازآلود ِ جداناشدنی‌اش را مونالیزای داوینچی می‌خواند و او را آدمی می­‌داند که از دل آبستره­‌های اکسپرسیو پیشین‌اش زاده شده است. فی­فی در بستری مرده چون پوست ِخشک‌شده، در هیچ می‌­زید. در این مُردگی است که آواز غمگین‌اش تا مغز استخوان می­‌نشیند. فریادش آشنا نیست. همچون خونی است به رنگ تن‌اش. خونی بی‌رمق که نمی‌پاشد؛ دلمه می‌کند و جایی میان گلو گیر می‌کند. به قول خود محصص فی­فی دارد «می‌میرد» از خوشی. در نگاه شوپنهاوری محصص به شادی و رنج و حتا به خلق هنر، انسان در پی نوشداروی اندوه است و حتا می‌­تواند از فرط خوشی بمیرد. فی­فی نماد انسان است. خود محصص است. من ِ مخاطب‌ام.