گاهی اوقات فقط یک لحظه، به صورتی تصادفی، روایتگر یک سلسله‌ی به‌هم‌پیوسته از احساسات و اتفاقات می‌شود؛ لحظه‌ای که از لاشه‌ی زمان و انتزاع بیرون می‌جهد و خود را به اجبار در قالب تصویر به تو می‌نماید. می‌گوید: من این هم هستم! این‌قدر به ساختنم فکر نکن! اولین‌بار که چشم‌ام به این عکس مجید دوخته‌چی‌زاده افتاد روایت استحاله‌ای اجباری را دیدم. استحاله‌ی بدن، استحاله‌ی بازی‌ها، بدنی که دانستن و یا ندانستن خودآگاهی‌هایش برایش دیگر فرقی ندارد.

من، آن پای کوچک و بریده‌شده‌ی گوشه‌ی بالای عکس هستم‌! فقط یک عضو از بدن هستم که همیشه ناقص است، اما سرزنده. شاید فردا ماهیتم تغییر کند و تبدیل بشوم به یک کف دست؛ کف دست کودکی که چوبدستی به دست گرفته.