دراز‌به‌دراز. آرام آرام…آرام گرفتنی که مسخ می‌شود. انگار تاوان آرامش مسخ شدن باشد. انگار مسخ شده لاجرم به مرگ می‌رسد. آرامش پس از مرگ. ذره‌ذره. تکه‌تکه. واژه‌واژه.

احمد مرشدلو نقاش خوبی است. آدم را یاد هنر خوب می‌اندازد. آقای نقاش ساده حرف می‌زند. جایی هم نمی‌رود. دنبال چیزی… جایی. کلمات خودش را دارد. رنگ خودش را. قاب خودش را.

رنگ‌هایش مال همین دنیاست. قاب برای همین امروز است. و شاید برای همین، آدم‌های روی این بوم‌ها اغراق‌شده به چشم می‌آیند. اما اغراقی در کار نیست. همین است. حقیقت همین است. حقیقت همه‌ی ما.

آقای نقاش طرف‌دار آزادی است. دست هردوی شما را باز گذاشته. هم تو را، هم آدم توی بوم را که هر جور که می‌خواهید باشید. نه هر جور که او می‌گوید. در این حقیقت، در حقیقت، تو هم نقش مهمی داری. نقش کسی که صورت روی بوم را از تیپ تبدیل به کاراکتر می‌کند. تغییری که لازمه‌اش حضور متقابل تو جلو بوم است. و وقتی می‌روی دست خالی نخواهی رفت. داری یکی را با خودت می‌بری.

هرچند آرام آرام …از همان لحظه‌ای که  آقای نقاش آرام‌گرفتنی جلو بوم نگهت داشته. ایستاده‌ای که یک نقاشی ببینی. نه یک نمایش. نه هیچ چیز دیگری. و وقتی هم می‌روی فقط نمی‌روی. ایستاده‌ای و رفته‌ای. یک نقاشی دیده‌ای و رفته‌ای.

بهزاد بارانی. کنار درخت ماگنولیای گالری آن.