■ متن و تصویر: بهعنوان اولین سؤال میخواهم بدانم شما با بهمن محصص چه طور آشنا شدید و چه برخوردهایی با هم داشتید و بهمن محصص را بهمثابه «شخص» چه گونه دیدید؟
مشهدیزاده: ببینید من مجسمهسازی و معماری خواندهام اما با محصص از طریق مجسمهسازی آشنا شدم. در مدرسهمان معلمی داشتیم به نام خانم ریاضی که از ورزیدهترین و موفقترین آموزگاران هنر بود. اینجا [محل مصاحبه، هنرستان هنرهای تجسمی پسران] زایمانی است از جلیل ضیاءپور. سال ۱۳۳۲ آن را راهاندازی کرد. خانم ریاضی از ضیاءپور هم تیزتر و سرسختتر بود در امر آموزش. ضیاءپور در این زمینه خیلی کارنامهی خوبی ندارد، اما بههرحال اینجا را راهاندازی کرد. من در اینجا مجسمهسازی خواندم. شاگرد اول هم بودم، مثل پرویز تناولی، که او هم مثل محصص رفت ایتالیا و هردو معلم مشترکی داشتند: مارینو مارینی. بنابراین به دلیل رشتهام محصص را پیدا کردم و دنبال کردم که دنبالکردنی است محصص. سیروس قائممقامی هم معلم من بود. هرسه شاگرد مارینی بودند. من در جریان یک تئاتر با محصص آشنا شدم. میدانید که کارگردان تئاتر بود. خیلی هم گردنکلفت بود. آدم بسیار توانایی بود در این کار. من و نادر ابراهیمی را دعوت کرده بود برای اینکه «دایی وانیا»ی چخوف را کار کنیم. مدتی هم تمرین کردیم. گلی مقتدر هم نقش «یلنا» را بازی میکرد (او و همسرش مهندس محمدرضا مقتدر گالری «لیتو» را در خیابان آبان جنوبی راهاندازی کردند). آنجا رودررو و از نزدیک آشنا شدم با محصص. خلقوخو و کاراکترش را تا حدودی دریافتم. البته آن نمایش انجام نشد. نمیدانم چرا رها شد. گویا او برگشت رفت رم. تقریباً تمام کسانی که در آن پروژه بودند اکنون فوت شدهاند. هم نادر و هم گلی مقتدر. اینکه میپرسید چه گونه بود… شخص خاصی بود. مستبد بود. مستبد به معنای اینکه به آگاهیهایی که داشت اعتقاد داشت. و آگاهیهایش را ارزان به دست نیاورده بود. کاملاً بدبین بود. البته در آغاز اینطور نبود. از خوشبینی و امیدواری او به تغییر و رفرم اجتماعی داستانهای زیادی میگویند. در این زمینه با خلیل ملکی، نیما یوشیج، سهراب سپهری و هوشنگ ایرانی همراه بود. اینها جزو اپوزیسیون دورهی شاهنشاهی هستند. و محصص با آنها نشست و برخاست داشت. ولی همه را رها کرد و سرانجام به چنین نگاه تلخ و فاشیستیای رسید. او در جوانی، دوستیِِ جوان با پیر داشت. او «جوان»اش بود. نیما «پیر» بود. پیر دیگر خلیل ملکی بود، سوسیالیستی که میخواست جریانی بر ایران حاکم شود که نه کاپیتالیستی باشد، نه پیرو سوسیالیسمی که حزب توده دنبال میکرد. «نیروی سوم»ای را ساخت که با اسم خلیل ملکی عجین شده. محصص با چنان شالودهای به گروه «انجمن خروس جنگی» پیوست و سپس به دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران رفت. ولی هوای آنجا را خوش نیافت و به رم و ایتالیا رفت. بضاعت خانوادگیاش طوری بود که میتوانست برود. محصص از چند بابت شانس آورده بود. نخست اینکه زادهی خانوادهی توانمندی بود که زندگی آسان و آسایش فراوان داشتند. دوم اینکه شهر زادگاهش یکی از دو دروازهی مهم آمدن مدرنیته به ایران بوده و خانه و خانوادهی او در بخش اعلا و والای گیلان و رشت بودهاند. سوم آنکه نوجوانی و جوانی را بیگمان در بهترین پرورش و آموزش به سر برده و چهارم اینکه هنر نقاشی را از استاد حبیب محمدی آموخته که خود هنرآموختهی روسیه بود و جلیل ضیاءپور و مهدی ویشکایی و بعدها آیدین آغداشلو و حاجیزاده را آموزش داده بود.
محصص سالیانی دراز رومی شد. حتا رومیتر از رومیها شد تا اینکه سرانجام به جایی رسید که «آبروی هنر قرن بیستم ایران» شد. بهمن محصص آدمی است که تیز است. شفاف است. تلخ است. عبوس است. رک است. بیباک است. راستکار و کاردرست است. در ایتالیا خودش را پیدا کرد. فضای ایتالیا برایش فضایی بود با فرهنگ سیاسی-اجتماعی و عمومی. آن جا بار میآید. این مسئله برای منوچهر یکتایی هم اتفاق افتاد، در دورهی اول هنرهای زیبا. با همنسلان ضیاءپور بود. یکبار خیاری را نارنجی کشیده بود. معلماش، حیدریان، که شاگرد خیلی خوب کمالالملک بود، به او میگوید: «این چیست کشیدهای؟» میگوید: «طبیعت بیجانی است که شما چیدید.» میپرسد: «پس چرا خیارش این رنگی است؟» میگوید: «من فکر کردم این رنگی هم بد نیست.» حیدریان میگوید: «روپوشات را درآور، کتات را بپوش، برو خانهی پدرت آنطور که دوست داری بکش.» او آمد، کنارش هم دوستاش اسد بهروزان بیرون آمد.
کوتاه سخن، محصص هنرمند جستجوگر، پیگیر و سمجی بود که از همهی کنکاشهایش بهرهی فراوان نیز برده بود و سرانجام شده بود هنرمندی به تمام معنا دانا و توانا که در ایران ما چنین نمونههایی یا نیست یا بسیار بسیار کماند.
■ گفتید که اولین بار زمانی بهمن محصص را دیدید که ساکن ایتالیا بوده و برای تئاتری به ایران آمده بود. چه سالی بود؟ شما و محصص چه سن و سالی داشتید؟
■ سال ۴۷ بود. من هفت سال از محصص کوچکترم. در نتیجه او ۳۷ ساله بود و من ۳۰ سال داشتم.
■ بعد از آن ارتباطتان چه طور بود با بهمن محصص؟
یک هنرمند کاملعیار، آورده دارد. محصص هنرمند کاردرستی بود. من همیشه حتا در این آخرین سفری که به ایران داشت بسیار کنجکاوانه مشتاق دیدناش بودم. ولی او این بار خودش، خودش را مصممانه گم و گور کرده بود تا جایی که همهی داروندار و آثارش را به شمال، گویا سیاهکل برده بود و همه را شکسته و خردکرده و از بین برده بود. همهچیز برایش خیلی تلخ و ناگوار بود. فکر کرده بود که این مردم کیاند که بفهمند آثار من چه بوده! من به یاد صادق هدایت تلخ و بیژن الهی نازنینام میافتم که آنچنان انزوا گرفته بود که در هنگامهی پیش از مردناش خواسته بوده که کسی نداند گورش کجاست و هیچگونه نشانهای بر گورش نباشد.
■ اطلاع دارید با چه کسانی در ارتباط بود از هنرمندان و غیر هنرمندان؟
در میان هنرمندان که کسی را قبول نداشت. با کسی دمخور نبود. در آن زمان (مثل الآن) هیئتی بود که تعیین میکرد [برای فضای شهری] چه مجسمهای پذیرفته شود و چه مجسمهای نشود. عنواناش بود «کمیسیون نصب مجسمه در ایران». از اعضایش جلیل ضیاءپور و لیلیت تریان بودند و یک نفر از وزارت کشور بود که آرتیست نبود ولی رئیس دفتر فنی وزارت کشور بود. اسماش مهندس تیرانداز بود. من او را میشناختم. این کمیسیون تشکیل میشد و اینها می گفتند از ماکتهای رسیده کدام باشد و کدام نباشد. اگر کسی طرحی پیشنهاد میکرد، مثل محصص که طرحی ارائه کرده بود (یا ملکه سفارش داده بود) برای فضای تئاتر شهر که سردار افخم کار کرده، طرحاش به کمیسیون میرفت. محصص ماکت را ارائه میکند، کمیسیون نشستهاند، میگویند: «توضیحاتی بدهید آقای محصص.» میگوید: «توضیح ندارد. من بزرگترین مجسمهساز ایرانام. توضیحاش این است. خداحافظ.» او کاراکتری داشت خردورز، پربار و سمج و بیباک و بهدور از رواداری. به کمیسیونی که باید تأیید بکنند، این را میگوید و بیرون میرود. چون توانایی خودش را میداند که چهقدر است. نگاه هم کرده به جامعه، همکارها، بزرگها و کوچکها. جایگاه خودش را میداند و این را میگوید.
■ پس شما محصص را انسان جامعالاطرافی میدانید که اطلاعات کلی و بینش کلی نسبت به همهی این مسائل داشت؟
بله. من به طور کلی معتقدم دو نسل است که جامعهی ما این جامعالاطراف بودن را از دست داده است. به خاطر روز به روز غلیظتر شدن حرفهایگری (professionnalisme) . آماتوریسم در این روند قربانی میشود زیر فشار این همه اتوماسیون. درحالیکه در آماتوریسم اشتیاق و شعلهی صمیمانهای وجود دارد که در حرفهایگری نیست. آنجاست که ده قرن پیش پورسینا و ابوریحان بیرونی را داریم. پاسخ شما این است که محصص کارگردان تئاتر است، درام میشناسد، ادبیات ایران و غرب را میشناسد، حافظ میشناسد، مولوی و شاهنامه را میشناسد، این فاشیستبودناش هم مربوط به این شناختهایی است که ممیزهای میشود میان آنانی که میدانند و میتوانند و دیگرانی که نه میدانند و نه میتوانند. درست و نادرست را از هم تمیز میدهد. چون تمیز میدهد نمیتواند حق را به بیحقها برساند. ترجمههایی هم کرده، از مالاپارته و ژان ژنه مثلاً.
■ نسبت دادن این حد از فاشیسم به محصص بیشتر در نقلقولهاست. از خود او نه چیزی فاشیستی شنیدهایم و نه دیدهایم.
رفتارش را در گفتوگو و آثارش ببینید. کارش را ببینید: «هانری چهارم» را روی صحنهی تئاتر میبرد. «صندلیها»ی یونسکو را میبرد.
■ گفتید که در میان هنرمندان با کسی دمخور نبود. اما حتماً یک معدود معاشران و نزدیکانی داشته به هر حال.
یک انسان نرم نرم در پهنهی روشنفکری ایران هست به نام سیروس طاهباز. عجبا! او به آن نرمی و این به این سختی! در آن نرمی یک شرافت است، در این سختی هم یک شرافت است. از همان جنس. از همان جنس کاردرستی. اینکه من میگویم باور کنید فاشیست بوده منظورم همین است. با کسی عجین است و تنگاتنگ دوستی دارد که اصلاً مثل خودش نیست. یعنی سیروس طاهباز. نرم است. گوش میکند. وقار دارد. خودش را در اختیار قرار میدهد که حرفات را بزنی، بگویی. به همین دلیل در کانون پرورش فکری کودکان بزرگترین عرصه و گستره را به وجود آورد. تنها او نبود. فیروز شیروانلو هم بود. اینها همه سبب شدند که اتفاقاتی در نسلی که بزرگتر از نسل شماست به وجود بیاید. حتا همنسلان من، ممیز و اینها، فرصت پیدا کردیم که بالاخره حرفهایی بزنیم و کارهایی بکنیم. لازم است که شما با این دو نفر (طاهباز و شیروانلو) بیشتر آشنا بشوید. این دو به دلایل گوناگون و به اشکال گوناگونی در گستراندن فرهنگ اجتماعی آن روز کوشش جانفشانانهای داشتهاند که ثمرهی آن همین احمدرضا احمدی، کیارستمی، بهمن دادخواه، آراپیک باغداساریان، فرشید مثقالی و … بودهاند.
■ علاوه بر سیروس طاهباز کس دیگری را بهخاطر دارید که به محصص نزدیک بوده باشد؟
فروغ. فکر میکنم محصص برایش یک تکیهگاه ذهنی-فکری بوده.
■ ارتباطشان چه طور بود؟
این دو همدیگر را خوب میفهمیدند. فروغ یک زن بسیار باشعور و بسیار بامطالعهای بود، گرچه نه سال بیشتر درس نخوانده بود. او به راستی میتوانست در مباحث جامعهشناختی هنر و فرهنگ و مباحث بینامتنی استاد شایستهای برای هر دانشگاهی باشد. فکر میکنم موقعی که فروغ دو سفر به ایتالیا میرود (زمانی هم بود که در احوالات بدی بود و پریشاحوال بود) به آنجا رفته تا با این ارتباطی که با محصص در تهران داشتند، محصص و ایتالیا و دوستان دیگر و شاید پروژههایی در اروپا پناهی و اتکایی باشد برایش. چون فروغ در هر دو سفر پریشاحوال بود. بهخصوص در سفر دوماش. شما اگر نامهای را که به طاهباز مینویسد بخوانید، میبینید که چه میگوید از خودش. گفته میشود این سفر پس از یک انتحار و پس از نجات یافتن بود. از دوستان دیگر محصص، سهراب سپهری بود. او نیز انسانی بود ویژه با یافتههایی بسیار گسترده در باورهای متافیزیکی گوناگون در عالم معنا که تکیهگاه آرامدهندهای برای فروغ نیز بوده. او دوست بسیار پرارزشی برای محصص بود. سپهری کم آدمی نیست. ذهن سنجیده و سنجشگری مثل محصص نمیتواند به او بیاعتنا بوده باشد. در نتیجه اینها باهم دیالوگهای گسترده و ژرفی از معانی و مفاهیم بایستی داشته بوده باشند. بهطور قطع داشتهاند. سهراب برای من گفته بود که دارند. منتها نه آنطور که بگویم کجا، کی و چهمقدار. چون من با محصص چندان اخت نبودم، غیر از آن تئاتری که گفتم. ولی با سپهری اخت بودم. و هوشنگ ایرانی که دکترای ریاضیات داشت و دهها برابر جسورتر از همهی کسانی بود که در این گفتوگو نام بردم. جز اینها، بیژن صفاری، همشهری لاهیجانی محصص، طراح و نقاش و معمار بسیار آگاه و پرسواد و پرشعور هم از نزدیکان محصص بوده که این دوستی از معتبرترین و پرمعناترین ارتباطاتی میتوانسته بوده باشد که محصص از آن بسیار برخوردار بوده. بیژن صفاری موجد کارگاه نمایش و جشن هنر شیراز بوده است. مهندس بیژن صفاری به همراه مهندس هوشنگ کاظمی از گشایندگان و راهاندازان و استادان اصلی دانشکدهی هنرهای تزئینی در سال ۱۳۳۹ در ایران بوده است که امروزه دانشگاه هنر خوانده میشود.
■ در دههی چهل مستندی ساخته میشود از بهمن محصص توسط احمد فاروقی قاجار. در اولین سکانس، محصص میگوید «من یک پرسوناژ تاریخی هستم». میخواهم بدانم به نظر شما این پیشگویی است؟ چرا و چه طور محصص چنین چیزی میگوید؟
پیشگویی نیست. راستگویی است! درستگویی است! او میوهی بسیار رسیدهای بوده است. کال نیست. زمانی که مدت کوتاهی رفت دانشکدهی هنرهای زیبا و رها کرد، کال بود. او رفته ایتالیا پیراندلو شناس شده. دیگریشناس شده. کار کرده. آبدیده شده در رم. در میلان. حالا شده بهمن محصص. دوست و همشهریاش، حسین محجوبی، میگوید این خانواده کلاً اینطورند. تلخ و بداخلاقاند. محصص از درازای عمرش یافته دارد. آورده دارد! و چه آوردهی هنگفتی!!
■ عموماً در مورد محصص چه طور صحبت میشد در بین هنرمندان؟
بد! بد! از نظر آنها لابد آدم بسیار متفاوتی هستم که دارم این اندازه بزرگاش میدارم.
■ دلیلاش چه بود علاوه بر تلخی رفتارش؟
خیلی چیزها. ببینید او تندیس خانوادهی سلطنتی را برای شاه میسازد. به دستور فرح دیبا. در مجسمهی سهنفرهی خانوادهی دربار ایران، بهمن محصص با توانایی بینظیری شاهی اندوهزده و پریشان و گیج را نمایش میدهد در کنار ملکهای بهتزده و محزون. کسی از اعضای کمیسیون به من گفت که شاه و فرح و کمیسیون کار را نگاه میکردند، محصص هم حاضر بوده. نمیدانم خود پروژه یا ماکتاش بوده. شاه میگوید: «این من است؟!» برافروخته میشود و آنجا را ترک میکند. بدون اینکه حتا مثلاً به همسرش بگوید: «برویم!» یا: «شوفر صدا کنید.» اینقدر عصبانی میشود. میخواهم بگویم محصص بهدقت کار کرده بوده. تمام پریشاحوالی شاه را منعکس میکند. محصص شاه را دراماتیزه نشان میدهد. هیچ مجسمهسازی نتوانسته این کار را بکند. درحالیکه این است مجسمه. ذرهای رئالیسم در آن نیست. ولی اکسپرسیون دارد این کار. شکلاش شکل شاه است. شنلی هم دارد. یک آریستوکراسی باسمهای عادتشده را دنبال میکند. چندین سال پیش از انقلاب، ملکه به شاه میگوید: «چند سال پیش آقای کندی وزیر خارجهاش، دین راسک، را با این پیغام فرستاد که شما میتوانید با مردم مدارا کنید، این مردم انتظاراتی دارند. فکر نمیکنید یکخرده نیاز بود به آن عمل کنید؟» شاه میگوید: «شما هنر پدر مرا نمیدانید چیست.» پدرش چهکار میکرد؟ دستور داد فرخییزدی را لبدوخته به نزدش بیاورند. در واقع شاه به همسرش میگوید که: «همین است. ما دموکراسی داریم. هرکس نمیخواهد پاسپورتاش را بدهید برود.» این حرفی بود که شاه زده بود. محصص و محصصها اینها را میفهمیدند. جسارت و بیپروایی محصص و شخصیت پایدارش در نمایش حقارت استبداد نیاز به دقت بسیار و موشکافی فراوان ندارد. موضوع عیان و پر پیداست!
■ گفتید که دیگران بهمن محصص را نمیپذیرفتند. این مسئله چه قدر ناشی از رفتار و زندگی شخصی محصص و بهطور مشخص گرایش جنسیاش بود؟ اصلاً این همجنسگرایی چه قدر علنی بود؟
باز برمیگردد به اقامتاش در ایتالیا و شکلگرفتناش در فرهنگی که بزرگانی چون میکلآنژ نیز از اینگونه خصوصیات داشتهاند. بسیاری از کشیشها هم همینطور بودهاند، و در میان برخی مشاهیر خودمان نیز در تاریخ ایران چنین رفتارهایی بوده. بهمن محصص در چنان جامعهای بارور شده بود. در فیلم «فیفی از خوشحالی زوزه میکشد» میگوید من پسرهای خوبی دارم. اینها جفتهای من هستند و با اسم از آنها تعریف میکند. خب در سرزمین خودش، ایران، قضیه اینطور نیست و یا اگر هست پنهان و پوشیده است و در مقولهی تابوها قرار دارد. به هر روی در آن روزگار دهههای سی و چهل و پنجاه و حتا امروز جامعه واکنش نشان میداد و میدهد.
■ شما خودتان شخصاً اطلاع داشتید یا اصلاً مهم بود برایتان؟
من اطلاع داشتم اما برایم مهم نبود.
■ پس شما اهمیت نمیدادید، ولی دیگران اهمیت میدادند.
متن جامعهی ما به این چیزها نگاه میکند و به آن ریز میشود، هنوز هم!
■ حتا در جامعهی محدود و الیت هنرهای تجسمی؟
یعنی چه؟ مگر اینها تافتهی جدابافتهاند؟
■ منظورم این است که آنها یکمقدار پیشروتر و آوانگاردتر بودهاند، یا دستکم ادعایش را داشتهاند.
آوانگارد، بهمن محصص است.
■ محصص هیچوقت در مورد هنر قدیم ایران، مینیاتور یا نقاشیهای قاجار مثلاً، نظری داده بود؟
ببینید محصص متعلق به زمانهای است که هنر مفهومی در آن جریان دارد. یک آرتیست میآيد مدفوع خودش را کنسرو میکند و به عنوان اثر هنری ارائه میدهد، یک آرتیست دیگر یک کامیون آجر را تخلیه میکند در گالری و میگوید اینها کار من است، هرکدام اگر میخواهید انتخاب کنید تا برایتان امضا کنم. محصص در چنین مکان و زمانی زندگی میکند. ولی یک آسیایی این جریانها را میشنود، میفهمد. با فاصلهی زمانی و مکانی بسیار. اما او حضور دارد در این جریان. در این زیستن همزمان با این وقایع حتا ابستراکسیون هم جواب او را نمیدهد. او میخواهد فیگوراتیو کار کند ولی با آن دفرماسیونها و مینیمالیسم و اکسپرسیونیسم مخصوص خودش. درحالیکه [در آن دوران] انواع و اقسام ابستراکسیون از کاندینسکی تا موندریان وجود دارد. به گمان من در هنرهای پلاستیک در ایران و در قرن بیستم هنرمندی که اینچنین آورده داشته باشد نداشتهایم. محصص تنها هنرمند این زمانه و این سرزمین است که دستاوردی ویژه و منحصر به خودش و در سبک و روشی خاص و در اقتداری بسیار والا و هنری «زمینی نه سرزمینی» به جهان عرضه داشته. البته بودهاند ولی به خلوص محض نرسیدهاند و یا زبان جهانی نداشتهاند!
■ محصص هیچوقت تدریس نکرده؟ به شاگردی مثلاً.
نه. قاعدتاً نه. برای اینکه او دیگرپذیر نبود. برخلاف او مارکو گریگوریان—که او هم در ایتالیا درس خوانده بود—ولی بسیار دیگرپذیر بود. اتفاقاً یک چیزی بگویم که در مورد هردویشان است. من مفاهیم سیاهنگاری و تلخنگاریهای محصص را یکبار در تابلوهای چند لتیِ فقط با رنگِ سیاهِ مجموعهی آشویتس مارکو گریگوریان دیدم. نه در هیچ جای دیگر.
■ بهمن محصص در ایران نمایشگاه میگذاشت؟ در کدام گالریها؟
یک بار در تالار ایران (قندریز) نمایشگاه انفرادی نقاشی گذاشت. یکبار هم در سال ۴۷ در انستیتو گوته نمایشگاه گروهی داشت با زندهرودی، پیلارام و ابوالقاسم سعیدی. ابوالقاسم سعیدی برعکس اوست. کاملاً برعکس. مردمدار، مهربان، با نشاط. کارهایش را نگاه کنید، پر از سرور و شادی و سرمستی است. آدم فکر میکند گل آوردهاند تعارف میکنند. ولی کارهای مجسمهی این مرد را ببین [کتاب مجسمههای محصص را ورق میزند]؛ چه طور ممکن است؟ سرهای کوچکی دارند. یعنی که مغز ندارند. فیگورها همه جذامیاند. انسانهایش کامل نیستند. پرندهها کاملاند. اینقدر شوکت و احتشام در یک پرنده؟! من از شوق و از سرشاری این کار مثل فیفی به فریاد میافتم، ولی برعکس او از شوقی سرشار. چه قدر پر است. آکنده است از زیباییهای تلخ و تلخ و تلخ. زیباییهای پرندهها، ماهیها، نگارهها و فیگورهای پرابهت و اندامهای خورهگرفته، محصول اندیشه و ذهن و قدرت و توانایی محصص است در بیانی اکسپرسیو و مینیمالیستی و بیچارگی نوع بشر را چه آسان و خیاموار به تماشایی تلخ و استخوانسوز میگذارد.
■ در بین گالریدارها و مجموعهدارها با چه کسانی ارتباط داشت؟
رویین پاکباز در این زمینه میتواند کمک کند. همینطور محمدرضا جودت. تالار ایران را این دو میگرداندند و کارهای محصص را آنجا به نمایش گذاشتند. میدانید که منصور قندریز هم از بنیانگذاران تالار ایران بود که در تصادف رانندگی فوت شد و پس از آن نام تالار به قندریز تغییر کرد. هنرمندان دیگر هم بودند. تالار ایران روبهروی دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران بود. اسماعیل نوریعلا را هم اگر پیدا کنید، میتواند به شما کمک کند. او هم با این گالری همکاری داشت.
■ اگر نکتهی ناگفتهی دیگری دارید بفرمایید.
محصص در پی شرقینگاری نبود. به جرئت میتوان گفت معیار و سنجهای جهانی در گسترهی هنر داشت. چون اصل او دریافت خود حقیقت بود. چهارصد سال پیش از او محمد زمان این دورهها را گذرانده بود برای صفویه. بعد از محمد زمان صنیعالملک این دورهها را برای قاجاریه گذراند. پس از او نیز ابوالحسنخان صدیقی، شاگرد کمالالملک، این دورهها را در مجسمهسازی گذرانده و امروزه مجسمهی فردوسیاش در رم برپاست. بعد مارکو، آلفونس مارتین، محسن وزیریمقدم، پرویز تناولی، مهندس میرفندرسکیِ معمار و شهرساز، منصوره حسینی، و بی گمان کسان دیگر نیز در این مسیر و مدرسههای ایتالیا پرورش یافتند. ولی در مجسمهسازی، محصص، تناولی و سیروس قائممقامی شاگردان مارینو مارینی را داشتهایم. زبان هنرهای پلاستیک محصص مثل زبان سعدی سهل و ممتنع است و تلخی چارپارههای خیام را دارد. حدیث نفس از زبان اینان حدیث نفس از زبان زمینیان است، نه سرزمینیان.
فایل پیدیاف این مصاحبه را از اینجا بگیرید.
* این مصاحبه توسط مرجان تاجالدینی و سپهر خلیلی در بهمنماه ۱۳۹۲ انجام شده است.