زهرا جعفرپور: آدمهای محصص به «تـَن» زندهاند. سرزمینی که تصویر کرده کشاورز دارد، ماهیگیر، لات، جنگجو، کشتیگیر و مرگ—هر آنچه که بیسَری را تاب بیاورد.کشاورزی که نمیکارد و جنگجویی که نمیجنگد. فقط کشتیگیران به هم پیچیدهاند، بقیه یا ماتشان برده، یا ماتم گرفته و نشستهاند یا دراز کشیدهاند لبهی شهر ِ سراسر ساحل.
موسیقی و رقص هم هست، بندبازی و دلقک. خدایان مینوازند و آدمیان میرقصند. کو گوش؟ کو چشم؟ گوش و چشم را تنها برایِ مینوتور بیدست و پای مغموم کشیده، گوش و چشمِ یک گاو. مینوتور، وارونهی تکامل است، سرِ عاقلِ انسان و تنِ نیرومندِ گاو بیشتر برازندهی خدایان است، به ویژه وقتی تنها باشی در پرستیده شدن. پس هر چه نشانِ آگاهی است از قربانیان دریغ کرده که کار برایشان راحت باشد، همان قدری که نمیتوانند، نمیفهمند. محصص میداند، حتم دارد و دیده: «ندارید، هیچ زندگیای ندارید.»
نقاشیهای محصص گذشته دارند، اما بیآیندهاند. شاید به همین دلیل نابودشان میکند. هر جا که زن و مرد به هم جفت شدند (مردانی که قصد کردهاند پدر شوند و زنانی که مادرند) کورترند، خالی از توهمِ قدرت—کم دستوپاترند، کوتاهترند و میخندند. میخندند از سر حماقت («همه، دهنشان با شکلک ابلهانه و دقیقی به نام خنده باز است»)، حتا از بدبختیشان بیخبرند. محصص بهطعنه و از عمد قهقههشان را تصویر میکند؛ و کودکانشان را که همه را به ارث بردهاند.
آقای محصص، من آیندهام. «ما» شما را نوشتیم.