اگر حس را مقدم بر تفکر بدانیم، شکل مواجههی ما نیز مقدم بر کشف آن چیزی خواهد بود که از یک اثر هنری دریافت میکنیم. در مواجهه با این اثر که کژ بر دیوار گالری نصب شده، چنانکه گویی دلیلاش بیرون ریختن و مماس کردن این سلشحور جوان از دنیایی نمادین با جهان واقع ما بوده است. چسبها گویی برای کنارهمگذاشتن روایتی تکهتکه به کار رفتهاند تا روایتی راستین را پیشرو گذارند. منطق بایگانی چنین چیزی است، کنارهمگذاشتن هر آنچه مجاورتشان روایتی یکه به دست میدهد. روایتی که باید به یاد آورده شود، غافل از آنکه همین یادآوری از هول فراموشی است؛ هر آنچه باید به یاد آورده شود سرانجام به فراموشی سپرده خواهد شد. روایتی آشنا، اما سرهمبندیشده، پیچیده در ضربهگیر پلاستیکی بستهبندی، و محصور در یک قاب. اما پرسش اینجاست: آیا ما ارزشهای خود را، آن روایتهای یکه و راستین را، بایگانی میکنیم و به فراموشی میسپاریم؟ پاسخ اما در مواجهه با «بایگانی» این است: نه، ما روایتی یکه میسازیم، آن را در لایهای محافظ میپیچیم، در قاب میگذاریم و در گالریها در معرض نمایش، تا بلکه آن را از هر آنچه تهدیدش میکند در امان نگه داریم.