یک چیزی هست به اسم رئالیست سوسیالیستی،که بیشتر از یک سبک، یک نظام تولید و مصرف هنر است، واینکه آن یک چیز هم هیچ ربطی به این بوم ندارد.این تصویر از آن تصاویری است که برچسب نمیخورد، جایش را ندارد. همه جای این بوم مدرنیته و گرانبهاترین تولیدش یعنی نقد (خودانتقادی) دیده میشود. اینجا خبری از ثبت مبارزه، بازنمایی تلاش برای تغییر و تجسم آیندهای فلانگونه نیست. تنها یک تصویر است، که به شکلی واقع شده وجود دارد. با اولین نگاه مرا به سمت رابطه میان هنر و دموکراسی میبرد. در عین سکوتی که دارد ماهیتی آوانگارد دارد، دست به شورش نزده. از سیاست به دور است، در گیرودار چیز «دیگر» بودن است .خلاصه همهچیز آنجا که باید نشسته، رنگها، خطوط، چرایی بودنش … و من که قدمقدم با بوم رفتم، که فکر کردم کسی دارد این پرچم را میبافد، بعد دیدم نه… دیدم کسی دارد پرچم را لمس می کند و … نه… و کسی، تنها این پرچم را دستاش گرفته بود. و تمام این بوم انگار داستان همین است، فقط پرچم را دست گرفتن و چشمانی که نمیدانی – چون نمیبینی – سویشان کدام سو است . تصویر سرد است، سر تا پایش. احساس میکردم دارم یخ میزنم. احساس میکردم دارم گم میشوم .خیلی ساده: احساس میکردم در رابطه با این پارچهی رنگی نمیدانیم کجای کاریم!